#آیه_پارت_104
- برو زود لباسای مثل آدمیزاد بپوش از این بیمارستان بریم بیرون.
- یعنی مرخصم دیگه؟
- پ نه پ! می خوای وسایلت رو بیارم همین جا باشی؟ تو از من هم سالم تری!
آراسب از تخت پایین پرید که من با تعجب نگاهش کردم. دهنم باز موند! ولی با اخمی که کرد نشون می داد که هنوز درد داره و سالم سالم هم نیست. شانه ای بالا انداختم که وارد دستشویی شد. به طرف آرسام برگشتم که نگاهم می کرد.
- حال متهم چطوره؟
اخمی کردم و نگاهمو ازش گرفتم.
- خیلی دوست دارید منو متهم کنید دیگه!
آرسام خنده ای کرد که دوست داشتم همین حالا از اتاق بندازمش بیرون. رو آب بخندی، انگار این و داداشش قرص خنده خوردن! دیگه حرفی بین ما زده نشد. ولی لبخند هنوز روی لباش بود. با بیرون اومدن آراسب ایستادم و جلوتر از اون ها از اتاق خارج شدم که صدای پچ پچ اون دو تا رو از پشت سرم می شنیدم. ولی بی توجه به حرف هاشون جلوتر راه می رفتم. بعد از پرداخت کردن حساب بیمارستان از اون جا خارج شدیم. آرسام به طرف ماشینی که اون شب آراسب رو به بیمارستان آورده بودم رفت و در اون رو باز کرد.
آراسب با دیدن ماشینش لبخند شادی زد و آرسام رو به کناری پرت کرد.
- چی کار می کنی دیوونه؟
آراسب اخمی کرد.
- ماشین خودمه! خودم رانندگی می کنم.
- برو بابا تو مثلاً مریضی ضربه دیدی!
- همین چند دقیقه پیش کی بود گفت از من هم سالم تری؟
- برو بچه من هنوز می خوام زندگی کنم.
آراسب خنده ای کرد و سوییچ رو از دست او گرفت و سوار شد و رو به آرسام گفت:
- مگه من جلوتو گرفتم؟ زندگیتو بکن دیگه.
و خنده ای کرد و با سر اشاره کرد که سوار بشم. سرمو با تأسف تکون دادم و در عقب رو باز کردم و سوار شدم. مثل دو تا پسر بچه به جون هم افتاده بودند. آرسام که نشست ماشین به حرکت در اومد.
- آراسب مطمئنی داداش می تونی رانندگی کنی؟
پوفی کردم. باز شروع کردن! خدایا یکی من و از دست این دو تا نجات بده. اگه من از دست این دشمن های آراسب نمردم، حتماً از دست این دو تا می میرم.
آراسب چیزی نگفت و به رو به روش خیره شد. موبایلمو از کیفم بیرون آوردم که با دیدن شماره ی لیلاجون و تماس های بی پاسخ اخمی کردم. بنده خدا رو حتماً نگران کردم. نگاهمو به بیرون دوختم. خدا می دونه چقدر نگران شده بودند. آهی کشیدم که احساس کردم راه خونه ی منو می ریم!
- داداش من می گم حالت بده نگو نه. داریم کجا می ریم؟
نگاهی از آینه به آراسب کردم که با لبخندی به من خیره شده بود.
- خوب دارم میرم خونه ی آیــــه.
اخمی کردم. تازه معنی لبخندش رو فهمیده بودم. همچین آیه رو کش دار گفت تا حرص منو در بیاره! حیف که حالا بی خودی متهم شدم واِلا حالت رو می گرفتم. آرسام مشکوک نگاهی به من و آراسب کرد.
- راست می گی! ولی تو خونشو از کجا بلدی؟
آراسب نگاهی به او کرد و لبخندی زد که آرسام یک تای ابروشو بالا داد و با خنده سرشو به طرف پنجره برگردوند. با اخمی نگاهشون کردم و گفتم:
@romangram_com