#آوای_عشق_پارت_96

جیغ و داد میزدم و اشک میریختم انگار دیوونه شده بودم ولی یه چیز رو خوب میدونستم اینکه با همه لج کردم حتی با خودم ... با باز شدن در و دیدن چهره قرمز سیاوش که بخاطر دویدن بود هم من یه لحظه اروم شدم هم اوش کنار رفت و هم پرستاری که میخواست بهم ارامبخش بزنه واسه خوابم تا اروم بشم حداقل و گلوم رو پاره نکنم ... با نزدیک. شدن سیاوش دوباره موقعیتمو پیدا کردم و شروع کردم ...

- نــه نمیخوام بیای جلو ...

اما انگار سیاوش عصبی تر از چیزی بود که فکر میکردم ... اوش رو به عقب هل داد و محکم دست و پای منو گرفت..از دیدن چشماش یه لحظه وحشت برم داشت ولی سعی کردم بازم بشم همون دختر کله شق و لجباز و الان دیوونه ... زل زدم توی چشماش ...

جسور بی پروا ...

بدون ترس و واهمه ...

- ببین کوچولو اگه بخوای به این بچه بازی هات ادامه بدی به ولای علی میگم تمام اون خونی که از من گرفتی رو تا قطره اخرش ازت بگیرن اونوقت چی میشه؟تو میمونی و سفیدی چهره و خاک سرد بهشت زهرا ... مفهومه؟؟

اخرین کلمه رو جوری داد زد که دیوارای اتاق لرزید ... میفهمیدم عصبی شده ... میدونستم داره با دم شیر بازی میکنم ... خوب میفهمیدم که اخر این بازی مسخره شاید اصلا خوب نباشه ولی من بچه تر از اینا بودم که بخوام به این چیزا اجازه پیشروی بدم..خودمم میدونستم که گرفتن خون از بدنم ممکنه موجب مرگم بشه..میدونستم پیدا کردن خون اونم با همچین گروه خونی کم پیدا میشه ولی بازم لج کردم ... با خودم..با سیاوش ... حتی با جونم ... سیاوش بازو هامو ول کرد و رفت عقب و پشت به من ایستاد ... دستشو کشید توی موهاش ... میدونستم کلافش کردم ... میدونستم عصبی ولی بازم سعی کردم محکمم باشم ... باید سر حرفم وایسم نباید فکر کنه کم اوردم و زود عقب کشی کردم اونم بخاطر یه داد و پشت سر هم حرف زدن..با صدایی که سعی داشتم خش دار نباشه گفتم :

- من ... من این خونو نمیخوام ...

سیاوش جوری چرخید طرفم که فکر کردم مهره های کمر و گردنش جابه جا شد ...

- خفه شـو اوا ... خفه شـو لعنتی..میخوای چی رو ثابت کن؟؟اینکه لجبازی؟؟اینکه کله شقی؟؟یا این که از من بدت میاد؟هـان؟!کدومش؟؟ ... باشه اصلا قبول هرچی تو بگی میدونم از من متنفری باشه ولی اخه چرا با جون خودت لج کردی لامصب؟؟لجبازی با من از جونتم مهمتره؟؟ارررررررررره؟؟؟ ...

حس میکردم هر لحظه ممکنه گلوی سیاوش پاره بشه ... دلم میخواست بگم. اتاقم گمشو بیرون ولی جرات اینکه یه کلمه حرف بزنم رو نداشتم..گلوم بخاطر اون همه جیغ و داد و گریه خشک شده بود ... دهنمو باز کردم تا بگم اب که اوش عصبی پرید سمت و مچ دستمو گرفت..

- اوا بس کن مگه نمیبینی وضعشو؟؟بخدا منم دیگه کلافه شدم ... یعنی چی که این خون رو نمیخوام؟ مگه اسباب بازی که بخوای خودت انتخاب کنی؟؟میدونم که خودتم خوب میدونی که توی خانواده فقط گروه خونی تو به بابا بزرگ رفته که اون خدا بیامرزم دستش از این دنیا کوتاست بابا هم که گروه خونیش به مامان بزرگ رفته منو مامانم که وضعمون معلومه ... میدونی چه شانسی اوردی که سیاوش گروه خونیش بهت میخوره؟؟

جوری از بین دندونای چفت شده و با حرص حرف میزد که ناخداگاه بغض کردم ... سیاوش همه رو جادو کرده ببود انگار او الهه پاکی و فرشته نجات بود..با بغض و چشمایی که هرلحظه اماده باریدن بود بهش نگاه کردم و گفتم :

- من..فقط اب میخوام همین ... باشه حرفی هم ندارم بذار خون سیاوش توی بدن من باشه ولی اینو بدون امیدوارم هرچه زودتر یه اتفاقی برام بیافته تا این خون مثل فواره از بدنم خارج بشه ...

با سوزش یه طرف صورتم با بهت به اوش که حالا از چشمای سرخش میشد عصبانیت رو خوند نگاه کردم ... سریع چشمامو چرخوندم و با تمام نفرتم به سیاوش که حالا اونم انگار اروم شده بود نگاه کردم ... باعث تمام اینا اونه ... اون اگه با من لج نمیکرد و میذاشت من جوجه کباب هارو بخورم ... اگه دنبالم نمیکرد ... اگه اون منو نمیکشید و پام محکم به زمین نمیخورد و خون ازش مثل شیر اب خارج نمیشد ... اگه اون بهم خون نمیداد ... اگه الان نمیاومد و داد و هوار نمیکرد ... اگه ... اگه ... اگه ... اگه این اگه ها نبود الان اوش دستشو روی من بلند نمیکرد ... برادری که تا حالا به شوخی هم منو نزده بود الان با تمام قدرت زد تو گوشم ... اشکام راه خودشون رو باز کردم یه حرف مثل کنه چسبیده بود بیخ گلوم و حس میکردم اگه فریاد نزنمش خفه میشم ...

- ازززززززت متنــرم سیاوش ... متنــفر ... گمشـ ـو بیرون ...

پرستاری که تا الان کنار ایستاده بود سریع به سمتم اومد و ارامبخش رو زد توی سرمم ...

سیاوش قسم میخورم انتقام این سیلی رو ازت بگیرم..

romangram.com | @romangram_com