#آوای_عشق_پارت_94

- اوای من سیاوشتو ببخش عزیزم الان میریم بیمارستان ...

با یه حرکت منو زد زیر بغلشو و حرکت کرد به همون سمتی که اومده بود ...

- ای بابا ... فکرکنم من اینجا باقالی ام ها ... ببینم سیاوش خان تو مگه باعث نشده بودی زخم پاش بدتر باز بشه بخدا خیلی رو داری که الان بغلش کردی و داری میبریش ...

کیان بعد تموم شدن حرفش اومد جلوی سیاوش و مانع از حرکتش شد ... سیاوش عصبی بود و اینو میشد راحت از نفسای تندی که میکشید فهمید ...

- ببین پسر الان زندگی من توی بغلم داره درد میکشه و من اصلا حوصله این بچه بازی های تورو ندارم بهتره خودت شرتو کم کنی تا کار دست جفتمون ندادم ...

سریع از کنارش رد شد و تنه محکمی به کیا زد ... با رسیدن به جمع تازه اشک و گریه و دعوا و توبیخ شروع شد ولی سیاوش بدون توجه به همه سوئيچ ماشین اوش رو گرفت و به سمت ماشین رفت ... ترلا داشت گریون پشت سرمون میاومد ... والا من خودم که پام داغون شده بود مثل اینا کولی بازی در نمیاوردم ولی اینا انگار من زخم شمشیر خورده بودم ... سیاوش سریع منو نشوند روی صندلی و به ترلا هم گفت باهامون بیاد تا راه رو بهش نشون بده ... اونم سریع پرید بالا و ماشین از جاش کنده شد ... سیاوش جوری رانندگی میکرد که ترلا فرصت نمیکرد بهش بگه از کدوم طرف بره تا میگفت چ سیا سریع میپیچید سمت چپ و دوباره از اول انگار ماشین داشت پرواز میکرد ... بالاخره بعد از یه رالی حسابی رسیدیم به بیمارستان و سیا سریع پیاده شد ... با اینکه میتونستم باکمک ترلا و یه پای خودم راه برم ولی خب نازای دخترونه واسه همین وقتا بود دیگه و البته اینکه بخاطر خونهایی که از پام میرفت بدنم سست شده بود ... سیا اومد طرفش و دوباره بغلش کرد و بردش داخل بیمارستان و پرستار رو صدا زد ... بعد از اومدن پرستار سیاوش منو برد به همون سمتی که پرستار هدایت میکرد میرفت..بعد از رسیدن به اتاق منو. خوابوند روی تخت و خودش به سمت در رفت و از اتاق خارج شد..میدونستم خون لازمم ولی ا کی میخواد به من خون بده؟؟..دلم میخواست بخوابم احساس میکردم خیلی خسته شدم و بالاخره با همین فکرا چشمام بسته شد و لحظه اخر فقط دیدم در اتاق باز شد و یه چیز سفید وارد اتاق شد ...

سیـاوش





بعد از خوابوندن اوا روی تخت سریع از اتاق زدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم ... معلوم نبود توی این خراب شده چه خبره که حتی پرستاره نرفت دکتر خبر کنه فقط هی ویز ویز میکرد که اروم باشم ... حالم اصلا دست خودم نبود حتی نمیدونستم ترلا رو کجا جا گذاشته بودم میدونستم اوا خون زیادی از دست داده و ممکنه هرلحظه از حال بره ... با دیدن ایستگاه پرستاری سرعتمو تند تر کردم و خودمو رسوندم بهش ...

- دکتر این خراب شده کدوم گوریه؟؟اینجوری جواب مریضای بدبختو میدین؟

پرستارای بیچاره از داد من معلوم بود ترسیدن ولی از بینشون یکی با شجاعت اومد جلوم و ایستاد ...

- چته اقا؟اینجا بیمارستانه بیخودی صداتو واسه ما بلند نکن مقصر خود شمایی که همچین بیمارتون رو بغل کرده بودید و بردید که حتی ما فرصت نکردیم ببینیم مریض,چشه حالا هم شما بفرمایید بنده با دکتر خدمتتون میرسم..

عصبی شده بودم بود و نبود من روی تخت بود و داشت درد میکشید اونوقت این جوجه پرستار اومده جلوم واسه من کری میخونه..

با دستم برو بابایی نشونش دادم و حرکت کردم سمت اتاق اوا که دیدم یه دکتر وارد اتاق شد ... سرعت قدمامو بیشتر کردم و پشت سرش وارد شدم ولی همین که چشمای بسته اوا رو دیدم شل شدم و نزدیک بود کنار در سر بخورم ترلا رسید و اونم مشکل رو به دکتر گفت ...

- ببین پسر جون همسرتون همین الان به خون احتیاج داره باید بهش برسونی وگرنه من نمیتونم کاری بکنم ... گروه خونی همسرتون چیه؟؟

سرمو به علامت نمیدونم تکون دادم..دکتر سریع به پرستار گفت از خون بگیرن تا بفهمن چه نوع خونی میخوان ... دکتر سریع پاشو بخیه کرد و یه سرم بهش وصل کرد منم با پرستار رفتم تا ازمایش بدم ... بعد از ازمایش که خیلی هم طول نکشید با خوشحالی به سمت اتاقی رفتم تا اونجا خون بدم اینکه هردوی ما گروه خونیمون O+ بود واقعا یه معجزه بود ... بعد از گرفتن خون سریع رفتن و سرم رو به اوا وصل کردن ... شاید خیلی بچه بودم که بخاطر اینکه الان خون من توی رگهای اوا جریان داشت سر از پا نمیشناختم ... وقتی خیالم از بابت اوا راحت شد تازه یاد مامان اینا افتادم..سریع موبایلمو روشن کردم بخاطر اینکه خیلی زنگ میزدن منم عصبی شدم و بدون اینکه جوابشون رو بدم خاموش کردم ... ترلا پیش اوا بود پس من از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی محوطه..تا موبایلمو روشن کردم اسم اوش روش خودنمایی کرد ... سریع انگشتمو کشیدم روی صفحه و گوشی رو گذاشتم دم گوشم ...

- کدوم گوری هستی تو؟؟؟

romangram.com | @romangram_com