#آوای_عشق_پارت_93


نمیدونم چم بود خودمم خوب میدونستم این رفتارم بچگانه و الکی ولی نمیدونم چرا روی سیاوش حساس شده بودم و هرکارش رو پیش خودم تعبیر میکردم شاید اگه اتفاقات توی شیراز نیوفتاده بود الان منم جوابشو میدادم و اینطور حرص نمیخوردم ... تا زمانی که سفره رو انداختن و همه نشستن مثل بچه ها از کنار مامانم جم نخوردم و فقط با اخم نگاهشون کردم ... موقع ناهار سرم پایین بود و دداشتم میخوردم از شانس گندم سیاوش درست روبه روم نشسته بود و هر چند لحظه سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی سرمو بلند نکردم تا حتی چشمم بهش بخوره ... یاد قولایی که به خودم داده بودم افتادم و به خودم گفتم خاک بر سرت اوا که حتی نمیتونی به قولات عمل کنی و محل بهش ندی یعنی اینقدر سخته نادیده گرفتنش!؟؟..تو همین فکرا بودم که یهو چندتا بال قل خورد تو بشقابم ... اخ جون من عاشق بال بودم چون معمولا از همشون برشته تر بود کلا جوجه کباب با استخوان خوشمزه بود ولی بال یه چیز دیگه بود ... چشمام شهاب سنگ پرتاب میکرد سرمو بلند کردم تا ببینم کی همچین کاری کرده که شمام تو چشمای سیاوش قفل شد سریع اخم کردم و سرمو به معنی چرا اینکارو کردی تکون دادم..با لبخند فقط چشماشو بست و باز کرد و دوباره مشغول خوردن شد ... چون عرض سفره کم بود راحت میشد دست دراز کرد و به بشقاب طرف مقابل دست درازی کرد..بعد از خوردن بال ها هنوزم اون جوجه کباب استخوانی توی بشقاب سیاوش بهم چشمک میزد ... اخه این پسر چقدر اروم میخوره حتما باید کمکش کنم ... با این فکر لبخند شیطانی زدم و دستمو دراز کردم سمتش ... سیا ییچاره هی نگاهش با دست من میاومد جلو تا اینکه رسید به. بشقابش و از توش سه تیکه جوجه برداشتم ... ما تقریبا اخرای سفره بودیم و به همین خاطر کسی خیلی حواسش به ما نبود ... جوجه ها اومد و توی بشقاب خودم فرود اومد سیا با علامت سوال داشت نگاهم میکرد که لبخند عریضی بهش زدم ولی اون یهو اخم کرد و دستشو اورد سمت بشقابم سریع با دستام برای جوجه ها حصار درست کردم تانتونه برشون داره حالا منم اخم کرده بودم و داشتم با چشمام براش توپ و تفنگ پرتاب میکردم ... سیاوش باصدای ارومی زیر لب غرید..

- اون جوجه هارو مثل بچه ادم میذاری سر جاشون وگرنه من میدونم و تو ...

با عصبانیت یه نه زیر لب گفتم ... به وضوح میتونستم سرخی صورتش و ساییدن دندوناشو ببینم و حس کنم هرکاری کرد نتونست جوجه هارو از چنگم دراره بدبختی اینجا بود از جوجه هایی که مونده بود همشون سینه بودن و رون و بال توشون دیده نمیشد یا خیلی دور بود ...

سیاوش : - اوا من بال دوس نداشتم دادم تو بخوری ولی الان من اینارو دوس دارم و همینطور ساده ازشون نمیگذرم پس خودت با زبون خوش بهم بده یا یه جور دیگه وارد عمل میشم ...

- ٱخ ٱخ..نگو جون سیا که استخونای بدنم رفت رو ریتم بندری ... اخه تو چیکار میخوای بکنی که میخوای جور دیگه ایی وارد عمل بشی؟بهتره مثل پسرای خوب بشینی سر جات تا من راحت اینارو بخورم فقط قربونم بری یه لیوان اب بهم بده بخاطر این نطق طولانی گلوم خشک شد ...

بازم یه لبخند زدم که جری تر شد و از جاش پرید ... یهو همه نگاه ها چرخید سمت ما و با تعجب نگاهمون کردن ... سیا یه لبخند بهشون زد و خواست سفره رو دور بزنه و بیا طرف من که فهمیدم و سریع با بشقاب دستم از جام پریدم بالا ... هی سیا یه قدم میاومد جلو من یه قدم میرفتم عقب تا اینکه با فاصله پنج یا شیش قدم درست کنار سر سفره رو به روم ایستاد که دیگه موندنو جایز ندونستم و الفرار ... حالا من بدو سیا بدو سریع سفره رو دور زدم و بدون کفش از روی زیر انداز اومد کنار و رفتم به یه طرف هرچقدر سیا و بقیه داد زدن من واینستادم و همونطور میدویدم فکر میکردم با ایستادنم من باختم و اون خیلی راحت ظرفو از من میگیره و بهم میخنده پس دویدم ولی نمیدونم تا کجا ولی انقدری دویده بودم که نفسم بند اومد بود و دیگه قدرت دویدن نداشتم ... با صدای چیزی سریع به عقب برگشتم..کف پام میسوخت و زخم شده بود..از ترس نفس نفس میزدم ... با دیدن چیزی که جلوم بود نفسم بند اومد و بشقاب از دستم افتاد و هزار تیکه شد میتونستم بگم حتی اسم خودمم یادم رفت نمیدونستم باید چیکار کنم..اومدم به عقب بچرخم که تا چرخیدم پام رفت روی تیکه از شیشه و جیغ رفت هوا ... افتادم رو زمین و فقط اشکام بود که بیصدا رو گونه هام قل میخورد و نگاهم بود که خیره شده بود به سایه روی زمین که هر لحظه بهش نزدیک تر یشد ...

با صدای اروم کیان به خودم اومدم و نفس راحتی کشیدم ولی چیزی از سوزش پام کم نشد ... کیان خیلی اروم اومد نشست کنارم و یکم نگاهم کرد..نمیدونم چیشد که یهو خودمو بین حصار بازوهاش پیدا کردم ... فکر میکردم الان باید اروم بشم ولی شاید اون چیزی که دنبالش بودم پیدا نکردم ولی یه حس امنیت داشتم که مطمئن بودم حداقل دیگه خبری از حیوون وحشی و ادمای دیگه نیست ... با صدای اروم و زمزمه مانند کیان به خودم اومدم ...

- میخوای با من چیکار کنی دختر؟؟..

تعجب کردم ولی ترجیح دادم چیزی نگم فعلا فقط دنبال ارامش بودم ولی انگار هرچی بیشتر میگشتم کمتر پیدا میکردم ... کیان منو از خودش دور کرد و به چشمام خیره شد کم کم دستاش اومد جلو و اشکایی که روون شده بود روی گونه هام رو پاک کرد و روی چشمامو بوسید ... نمیدونستم باید در برابر کارای کیان چیکار کنم فقط داشتم با تعجب نگاش میکردم ... رفتارای کیان جوری بود که ادم واقعا بهش شک وارد میشد ... انگار میخواست درهین سرد بودن گرم باشه ...

- اوا جان میخوای بگی کجات درد میکنه گلم؟؟لطفا دیگه گریم نکن ببین من اینجام مطمئن باش نمیذارم کسی بهت اسیب برسونه هوم؟

لبخند ترسیده ایی بهش زدم و به کف پام اشاره کردم ... سریع نگاهشو به پام سوق داد و اخماشو جمع کرد ... پامو اورد جلوی صورتش و دقیق شد بهش ...

- چیکار کردی با خودت دختر؟؟ ... اخه چرا کفشی چیزی پات نکردی؟..همش تقصیر اون سیاوش بیفکر و بچست ... یه تیکه پلاستیک رفته توی پات ولی چون هم سفته هم قطرش زیاده بهتره بریم بیمارستان به بخیه احتیاج داره ...

با صدای پایی سرمون به سمت صدا چرخید..با دیدن سیاوش و اخم وحشتناکش ترسیدم ... سریع از بغل کیان اومدم بیرون و خودمو جمع و جور کردم ...

- ببخشید نمیخواستم مزاحم خلوت عـاشقانتون بشم ولی مامان اینا نگران اوا بودن ...

نگاه ترسناکشو رو من انداخت..انگار میخواست با این نگاه توبیخم کنه ولی من که کار بدی انجام نداده بودم!!! ... سیا اومد طرفم و دستمو گرفت و با یه حرکت بلند کرد ... چون انتظارشو نداشتم با همون پای داغونم روی زمین فرود اومدم و جیغم رفت هوا و اشکام جاری شد ... اینبار صدای عصبی کیان بود که شنیده شد..

- هی روانی چته افسار پاره کردی؟؟مگه نمیبینی توی پاش پلاستیک رفته؟حتما باید بکشیش که راحت بشی؟؟؟..

چشمام بسته بود و هق هقمو توی گلو خفه کرده بود ... با یه چرخ خودمو توی اغوش کسی حس کردم که حتی نزدیکی بهش هم برام منبع ارامش بود و حالا با شنیدن صدای محکم و کوبنده قلبش حتی گریه کردنم یادم رفته بود و دوس داشتم فقط به این نوا گوش کنم ... صدای لرزون سیاوش رو که کنار گوشم زمزمه میکرد باعث شد موقعیتم یادم بیاد و خودمو جمع و جور کنم ...


romangram.com | @romangram_com