#آوای_عشق_پارت_89
- که پا دراورده اره ؟ الان میدونی اون پایین بقیه دارن چه فکرایی تو سرشون وول میخوره ؟ ... اصلا بیا بریم ساکی که بال دراورده اومده تو اتقت رو ببینم ...
خواست از کنارم رد بشه که سریع بازوشو گرفتم..
- کجا خانوم خانومای اخمو ... ساکتو گذاشتم توی همون اتاق خودت ...
اخماش بد تر رفت توی هم و دندوناشو بهم فشار داد ...
- اونوقت مگه شما غلام حلقه به گوش منید ؟ ..
چندبار چشمام رو تند تند بار و بته کردم که حرصش دوبرابر شد و با زود دستشو ازاد کرد و یه جیغ کوچولوی حرصی کشید و رفت توی اتاقش ... و منم با خنده به سمت همون اتاقی که قبلا توش بودم رفتم تا اماده بشم ...
یه شلوار جین مشکی با تیشرت جذب سفیدم رو پوشیدم وایسادم جلو ایینه و ربع ساعت روی موهام کار کردم البته با سشوار ... از تافت و ژل و روغن و گریس و هزار کوفت و زهرمار دیگه که به موها میزدن تا شکل بگیره خیلی خوشم نمیاومد ولی گاهی ژل میزدم و اونم برای جاهایی که هوسش رو بکنم تا یکم موهام حالتشون رو حفظ کنن ... کارم تموم شد به خودم نگاه کردم ... موهام یه قسمتش افتاده بود روی پیشونیم و بقیشون باحالت قشنگ و نیمه فشنی ثابت ایستاده بود و اینکه هیچی توی موهام نزده بودم بنظرم بهتر نشون میداد همیشه ... از ایینه دل کندم ساعت مارکمو انداختم دستم و یه دستبند چرمم پوشیدم یه دوش کوچولو با عطری که همیشه میزدم گرفتم و رفتم بیرون ... همزمان با من در اتاق اوا هم باز شد و اومد بیرون..ای جونم ست کردنمون رو عشقه..شلوار جین مشکی با مانتو سفید نازک که رنگ تیشرت مشکی که زیرش پوشیده بود به راحتی دیده میشد..شال سفیدی هم انداخته بود سرش..سرشو بلند کرد و یه نگاه بهم. انداخت از اون نگاهای بیتفاوت که لبخندو از ادم میگرفت یخ زده باهم به سمت پله ها راه افتادیم ... اصلا اعصاب پله رو نداشتم فقط انرژی ادمو الکی میگرفت باید یادم باشه که برای خونه خودم اصلا از پله استفاده نکنم فوق فوقش اگرم کردم سه چهارتا ... رسیدیم پایین بقیه هم حاضر و اماده نشسته بودن ... با اومدن ما بلند شدن اقایون وسایلارو گذاشتن تو ماشین و بعد از سوار شدن بالاخره حرکت کردیم به سمت جنگل ... اوا تو ماشین کیان بود و این واقعا ازارم میداد حوصله چرت و پرتای اوش و خندیدنای سیما و روژان رو هم نداشتم واقعا نمیدونم قصد اوا از کوفت کردن این تعطیلات برام چیه واقعا اون شعر اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی دربارش صدق میکنه یا نه کاملا برعکسه ... بالاخره بعد از جون دادن من پشت فرمون و برداشتن چشمام از اینه و دید زدن ماشین کیان رسیدیم واقعا نمیدونم من باچه امیدی هنوزم میخوام اوا رو عاشق خودم کنم ... بازم با مسخره بازی های اوش وسایلارو اوردیم پایین چون نمیشد ماشین رو از بین درختای جنگل رد کنیم تا جایی که امکان داشت ماشین رو جلو بردیم ولی بقیه راه رو باید پیاده میرفتیم ... بدون نگاه کردن به بقیه زیراندازا رو با یه سبد برداشتم و جلوتر از بقیه راه افتادم ... یکم که رفتم یه باریکه ابی دیدم و تصمیم گرفتم همون جا کنار درخت زیراندازا رو پهن کنم تا بقیه هم برسن ... راه مشخص بود و هیچ پیچ و خمی نداشت ... یکم که گذشت عمو ارسلان رو دیدم بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از اینکه همه اومدن وسایلارو گذاشتن و نشستن..هنوز وقتی از جا افتادنمون نمیگذشت که صدای زنگ موبایل یکی بلند شد و بعد از اون سرها بود که به سمت اوا میچرخید..همه خیره بهش نگاه میکردیم بالاخره موبایلشو دراورد و بعد از دیدن اسم روی صفحه با لبخند جواب داد ...
- بــه سلامـ ترلا خانوم خوبی؟ ...
- ... ...
- ا ... نه بابا بد نگذره یه وقت؟؟!
- ... ... ...
نمیدونم طرف چی گفت که اوا بلند خندید و از جاش پاشد و رفت اونور تر که راحت تر صحبت کنه ...
بعد از تموم شدن حرفش اومد و با لبخند رو به مامانش گفت :
- مامان ترلا بود سلام رسوند با کیروش و طاها شمال بودن گفتم بیان اینجا دور هم باشیم..
خاله شبنم با لبخند : - خوب کاری کردی عزیزم اینجوری پسراهم تنها نیستن..
romangram.com | @romangram_com