#آوای_عشق_پارت_88
با صدای مامان همونطور گیج به سمتش برگشتم..با همون حالت منگی به سمت مامان رفتم و یه سلام زیر لبی به همه گفتم و اروم نشستم رو به روی مبل اوا و کیان ... هیچکدومشون توی این دنیا نبودن انگار..اصلا متوجه نگاه خیره من هم نشده بودن ... نمیدونم کیان تو گوش اوا میگفت که اوا از خنده اشکش در میاومد ... داشت خون خونمو میخورد..مطمئنن سرخ شده بودم ولی هیچکس متوجه من نبود..صدای مسخره بازی های اوش و خندیدن بقیه هم نتونست حواس منو از اون دوتا پرت کنه فقط منتظر بودم کیان یه حرکت انجام بده تا مثل باروت منفجر بشم که بالاخره خودش موقعیتشو جور کرد ... داشت دستش میرفت سمت صورت اوا و اوا هم داشت با لبخند نگاهش میکرد که یهو از جام پریدم جوری که نگاه همه روم ثابت شد..حالا مونده بودم چی بگم..اوف خدایا ... دستمو کلافه کشیدم تو موهام خدارو شکر دست کیان افتاده بود و حالا داشت با تعجب به من نگاه میکرد ... سعی کردم بازم برم تو جلد جدی و مغرورم تا بتونم به خودم مسلط باشم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و بعد چند ثانیه دوباره چشمامو باز کردم ...
- قراره کل سفرمون توی خونه بشینیم و حرف بزنیم ؟ ...
به سمت پله ها حرکت کردم و ادامه دادم ...
- من میرم لباسمو عوض کنم بهتره شماها هم بلند شید تا بعد خوردن صبحانه بریم واسه ناهار توی جنگلی جایی ...
روی پله اولی ایستادم و برگشتم..نگاه متعجب همه رو رد کردم رو صورت اوا که با دهن باز نگاهم میکرد استپ کردم..حتما با خودش داره میگه چه پسری خودش برید و دوخت ماهارو واسه پرو فرستاد تو اتاق..یه پوزخند زدم و ادامه دادم..
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
- اوا توهم با من میای ساکتو باید از اتاقم برداری..
و با لخن مسخره کننده ایی ادامه دادم..
- توقع نداری که من بشم غلام حلقه به گوشت ؟ ...
اوا سریع یه اخم به پیشونیش انداخت و سریع جواب داد ...
- اولا اون که وظیفته..دوما ساک من تو اتاق تو چیکار میکنه ؟ ..
پوزخندمو غلیط تر کردم و همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتک :
- نمیدونم شاید پا دراورده ...
خندم گرفته بود..با اینکه دلم نمیاومد اینجوری حرصش بدم ولی وقتی اینجوری حرص میخورد واقعا خوشمزه میشد و ادم دوس داشت یه لقمه چپش کنه مخصوصا با اون دماغ سرخش..وقتی به بالا رسیدم تازه به این فکر کردم حالا من ساک اینو از کجا بیارم که صدای محکم کسی از پشت سرم بلند شد..با برگشتنم صورت عصبی موش کوچولومو دیدم..لبخندی به دماغ و لپای سرخش زدم و دستامو تو جیب شلوار گرم کنم فرو بردم و سرمو کج کردم ... واقعا موقع عصبانیت بامزه میشد یادم باشه همیشه حرصش بدم..اوا روبه روی من ایستاد و با اخمای در هم بهم نگاه کرد ...
romangram.com | @romangram_com