#آوای_عشق_پارت_83


- نردبون دارین؟!

- اره یکی هست که توی انباری پشت ویلاست ...

تا کیان از دیدم گم شد دست منم از پشت کشیده شد ... با برگشتنم یه چیزی خورد توی سینم که دردم گرفت با عصبانیت به سیا نگاه کردم که دیدم اوه اوه اون از منم بدتره ... اهم افتاد به چیزی که توی سینم خورد و افتاد پایین..کلید بود ... با خوشحالی برش داشتم و رفتم طرف در و بازش کردم و تقریبا به سمت دستشویی پرواز کردم ... سیاوش ناکس کلید داشت و میخواست از من حرف بکشه منم که نگفتم هیچی بهش ... بعد تموم شدن کارم اومدم بیرون ... انگار چشمام روشن شده بود ... به ساعت توی راه رو نگاه کردم و با خودم گفتم هنوز ساعت 6 و وقت واسه خوابیدن هست ... پس با خیال راحت به سمت اتاق خودم رفتم و بازش کردم ... از دیدن اینکه تختم پره چشمام گردشد ولی خیلی زود حرصم گرفت و درو بستم و دوباره رفتم توی اتاق سیا چون مطمئن بودم تمام اتاقا مثل مال من پره ... تا من وارد شد سیاوش هم لبخندی زد و درو قفل کرد باز ... یعنی خدا بدبخت تر از منم هست؟!, ... یاد کیان افتادم و سریع رفتم سمت پنجره که دیدم منتظر ایستاده ... الهی بچم هنوز بود ... با خوشحالی دستمو براش تکون دادم..به درک میرم پایین روی کاناپه میخوابم ... سریع پشتمو کردم به پنجره و چپکی رفتم بقرون چشماس سیاوش از این باز تر نمیشد یه لبخند ددون نما بهش زدم و از پله ها رفتم پایین تشکری از کیان کردم و به سمت ویلا به راه افتتدم ... یه روز به سختی بخوابم مشکلی نداره که داره؟!پس به سمت کاناپه رفتم خومو روش ولو کردم و به حرفای کیان هم اصلا گوش ندارم و بالاخره به خواب رفتم..





با سر و صدایی که از اطراف میاومد چشمام رو باز کردم ... اصولا یکی از اخلاقای بدم این بود که روی صدا حساس بودم و خیلی زود با کوچیک ترین صدایی از خواب میپریدم و بعدش هم هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم و کلا بیخیالش میشدم ... چشمام رو باز کردم و از روی کاناپه بلند شدم ... با شنیدن سر و صدایی که از اشپزخونه میاومد رفتم همون سمت..

- مامان همین امشب باید بگی..

- اخه پسر جان تو همش دو روزه این دختره رو میشناسی چجوری الان میگی دوسش داری؟!

- مامان چه ربطی داره ... اصلا مگه خود شما به عشق در یک نگاه اعتقاد ندارین؟؟ ...

- من؟!نه والا ... ببین کیان تو دیگه 26 سالته بچه نیستی که بگم چی واست خوبه چی بد ولی اخه عزیز من مگه ازدواج کشکه که میگی دو روزه عاشق شدم ...

کیان : - خب حالا عاشق نشدم ولی به دلم نشسته حس میکنم میتونم دوسش داشته باشم و اونم میتونه همین حس رو داشته باشه ... حالا شما بگو بابا این نامزدی رو واسه همین گذاشتن دیگه..اشنا میشیم باهم حالا ...

چند لحظه سکوت شد که بازم صدای نرجس خانوم مامان کیان بلند شد ...

- کیان ولی اوا هنوز بچست ... واسش زوده ازدواج اون بیچاره فقط 18 سال داره..

- اه ... مامان چرا بهونه میاری هی اگه اوا خودش راضی بشه که من تا هروقت بگه صبر میکنم براش ...

صدای آه کشیدن نرجس خانوم اومد ...

- باشه کیان امشب بحث رو پیش میکشم با شبنم ولی اگه بفهمم تمام اینا هوس بوده و بیای بگی نمیخوام دیگه مامانی به اسم من نداری فهمیدی؟!

نفهمیدم کیان چی گفت دیگه ... اروم برگشتم سمت کاناپه و روش نشستم ... واقعا گیج شده بودم ... ای خدا چرا همه چی. اینجوری شده؟! ... والا به خدا من نمیخوام ازدواج کنم الان به کی بگم اخه؟! ... با صدای پای شخصی به عقب برگشتم که با دیدن کیان یه جوری شدم ... نمیدونم چرا ولی حالا نمیتونستم اونو به چشم یه دوست ببینم و بیشتر برام حکم همون خواستگار رو داشت ...


romangram.com | @romangram_com