#آوای_عشق_پارت_81
- اوا بیخود زور نزن تا عذرخواهی نکنی این در باز نمیشه پس هروقت کردی بهم خبر بده..
و صدای قدم هاشو شنیدم که از در دور میشد..مبهوت به در خیره بودم و نمیتونستم کاری انجام بدم ... من؟؟!..اوا!!! ... باید از اون موجود مذکر چندش عذرخواهی کنم؟!!..عمـرا ... با عصبانیت به سمت سیاوش برگشتم و با غضب نگاش کردم انگار اون مقصر بپد شایدم باشه کسی چه میدونه ...
- ببین سیا اگه فکر میکنی من ازت عذرخواهی میکنم کور خوندی مثل بچه ادم پاشو به اون اوش بگو در باز کنه تا نشکوندمش ...
اوووووهوووو چه قپی اومدم بابا..من چجوری در به اون سفتی رو بشکونم اخه؟؟..پوزخند صدا دار سیاوش اتیشی ترم کرد و با عث شد دست به سینه همونجا کنار در بشینم و اخم کنم ... حالا که اینجوری شد بمیرمم معذرت خواهی نمیکنم ... نمیدونم چقدر نشستم و تکون تکون خوردم که اخر کنار همون دیوار خوابم برد ... نصف شب با حس داشتن دستشویی از خواب بیدار شدم ... ای خدا حالا وقته دستشویی بود اخه؟! ... بلند شدم که دیدم روی تختم والا من تا اونجایی که ذهنم یاری میکنه رو زمین کنار دیوار خوابم برد نکنه تو خواب راه میرم و خبر ندارم؟!..شونه ایی بالا میندازم و نگاهم به سیا میافته که یه گوشه مچاله شده تو خودش..خب حق داره هوای دم صبح واقعا سرد بود و ادم دوست داشت یه پتو داشته باشه که خودشو توش قایم کنه ... رفتم به طرف تخت و پتوی خودمو انداختم واسه سیا بعدش زفتم طرف در به امید اینکه اوش از خر مبارک شیطان پیاده شده باشه و درو باز کرده باشه..با کشیدن دستگیره و قفل بودن در اه از نهادم بلند شد ... حالا چیکار کنم من کار اضطرار دارم خدا..هوای اتاق سرد بود و واقعا دیگه صبر در توانم نبود شیطونم این وسط مسطا یه چیزی میپروند میگت کارتو همینجا بکن کی به کیه ولی خب کسی محلش نداد ... با یاداوری سیا سریع به طرفش رفتم و بیدارش کردم ...
- سیا ... سیا ... سیاوش پاشو ...
سیا یه چرخی زد که صورتش رفت سمت مخالف من ... پوفی کردم و دوباره بلند شدم و رفتم جلوش و اینبار محکم تر از قبل تکونش دادم ...
- سیاوش پا میشی یا با اب بیام سراغت؟ ...
عین خرس خوابیده بود و هی میچرخید انگار که کسی توی خواب مزاحمش بشه عکس العملش همین چرخشه ... با حرص بلند شدم و یه لگد به باسنش زدم و تقریبا داد زدم ...
- پاشو دیگه سیاوش ...
سریع پرید و نشست یرجاش..کلا با این باید فیزیکی کار کرد..
- چیه اوا؟ چی شده؟! ...
با غیض نگاهش کردم و نشستم کنارش چون اگه بیشتر میایستادم رسوا میشدم ...
- هیچی نشده فقط یه چیزی ...
منتظر نگاهم کرد..یکم خجالت کشیدم ولی سریع و تند ادامه دادم ...
- فقط من دستشویی دارم..
چند لحظه نگاهم کرد اما کم کم یه لبخندی قشنگی زد ...
- خب برو..نکنه انتظار داری بیام کمکت؟! ...
romangram.com | @romangram_com