#آوای_عشق_پارت_80
- وای ترلایی دلم واست قد نخود شده بود ...
دوباره بغلش کردم و این بار سفت فشارش دادم که بازم صداش دراومد ... بعد یکم شوخی خنده تازه متوجه کیروش شدم که یه گوشه ایستاده بود و به بحث ما میخندید بعد سلام و احوالپرسی با اون باهم نشستیم روی ماسه ها ...
- خب از کجا فهمیدی من این نقطم!!؟
ترلا : - کاری نداشت کافی بود مسیر ویلاتون تا دریا رو بگیریم و بیایم برسیم به تو ...
خندیدم و چیزی نگفتم..همون موقع دوباره موبایلم زنگ خورد..با دیدن اسم اوش یکم ترسیدم ولی بعد شریع جواب دادم..
- اوش کنار دریام ...
اوش : - بله میدونم فرصت بده حرف بزنم ... من دارم میام دنبالت همونجا باش خیلی دور نشو فهمیدی؟!
- نه تازه ترلا و اقا کیروش اومدن..
- ببین اوا هنوز اونقدرا بی غیرت نشدم که بذارم تا اخر شب بیرون پلاس باشی گفتم دارم میام ...
- ولی من میخوام بمونم قول میدم با ترلا اینا بیام ...
چه بچه سرتق تخس لجبازی شدم امشبا ...
اوش : - اه اصلا به من چه هر غلطی میخوای بکن ...
صدای بوق ممتدد نشون از این میداد که اوش. قطع کرده ... با ناراحتی به دریا زل زدم که با صدای ترلا به خودم اومدم ...
- چی شده اوا ... نمیخوای حرف بزنی؟!درباره اون اتفاقاتی که بهم گفتی!!
آهی کشیدم و از جام بلند شدم.
- نه ترلا باید برم فک کنم، خودتم فهمیدی که اوش عصبی بود..
ترلا سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... با هردو دست دادم و اسرارای اونارو که میگفتن با هم بریم تا ویلا رو رد کردم..واقعیت این بود که میخواستم تنها باشم و یکم مغزم رو اروم کنم ولی انگار مغز من هیچ جوره اروم نمیشد و حتی قرار بود وضعش خراب تر هم بشه..ای کاش هیچ وقت اینده ایی وجود نداشت ...
قدم زنان به سمت ویلا میرفتم و فکر میکردم ... به خودم..به سیا..به اوش..به روژان و حتی به کیان..اره به کیانی که تازه دوروز بود باهاش اشنا شده بودم ... بنظرم پسر خوبی میاومد و از نظر قیافه هم چیزی کم نداشت فقط مشکلم هیکلش بود که حس میکردم زیادی بزرگه و شونه هاش خیلی پهنه ولی خب اونم جذابیت خودشو داشت ... به سیا فکر کردم ... امشب خیلی تند رفتم ولی من ادمی نبودم که بخوام عذرخواهی کنم خب حرکت اونم بد بود میخواست اون کارو نکنه تا منم اون عکس العمل رو نشون ندم ... پوووووف فکر کردن بی فایدست چون اخرش همیشه دنبال یه دلیلم واسه درست جلوه دادن کار خودم و این خیلی بده چون هیچوقت حق رو به طرف مقابل نمیدم ... باز ذهنم رفت سمت کیان ... من چجوری فهمیدم توی نگاهش چیه؟! یا نگاه اون خیلی سادست و بی سیاست یا نگاه دیگران مشکل داره چمیدونم والا ولی هرچی هست مشکل از من نیست ... نزدیک ویلا رسیدم چراغای روشنش اا همینجا هم بهم میگفت چیزاق خوبی انتظارم رو نمیکشه ولی من دیگه چجوری تو چشمای خاله لادن و عمو نادر نگاه کنم ؟حالا سیما عب خودیه به درک ولی اونا واقعا سخته ... با کمی مکث وارد حیاط ویلا شدم و سربه زیر راه سنگ ریزی شده لو پیمودم تا به در بزرگ و چوبی قهوه ایی سوخته ویلا رسیدم و با کشیدن نفس عمیقی در رو باز کردم ... با اینکه توی فصل بهار بودیم ولی خب هوا هنوزم سرمای زمستون رو توی خودش داشت و بخاطر همین هوای بیرون سرد بود و باد ملایمی میاومد ... موجی از هوای توی صورتم خورد و باعث شد حس شیرینی زیر پوستم وول بخوره و یکم مور مورم بشه ... هنوز داشتم از این حس خوشمزه نهایت لذت رو میبردم که اوش مثل ببر زخمی به سمتم حمله کردکه باعث شد من یه قدم به عقب بردارم و بچسبم به در..خدایی خیلی ترسناک بود و من یکی که تاحالا اینجوری ندیده بودمش..با کشیدن استینم از در کنده شدم و پشت سرش کشیده شدم ... بی توجه به پذیرایی که احتمالا همه اونجا بودن یه راست من برد طبقه بالا..صدای نفس های بلندی که میکشید محسط رو برام ترسنا تر کرده بود و من حس میکردم هر لحظه ممکنه این کوه اتشفشان فوران کنه و اول. همه روی من اوار بشه..با رسیدن جلوی در اتاق اوش بالاخره ایست کرد و من تقریبا داشتم شوت میشدم توی در که سریع درو باز کرد و من گوله شدم داخل اتاق و فقط کم مونده بود با کله برم توی زمینکه خداروشکر اتفاق مضحکی نیوفتاد ... با ثابت شدنم توی اتاق نگاهم به تخت افتاد که با کمال تعجب سیاوش رو اونجا دیدم..با بهت و عصبانیت به سمت اوش برگشتم تا چندتا فحش بارش کنم که دیدم در اتاق بستس و اوشی درکار نیست با عصبانی به سمت در رفتم ولی هرچی زور زدم در باز نشد بجاش صدای اوش بلند شد..
romangram.com | @romangram_com