#آوای_عشق_پارت_75
- چیز مهمه نشده وگرنه نگران میشدم ...
با دهن باز فقط نگاش کردم و چیزی نگفتم یعنی فقط میخوام بدونم اگه روژانم بود همینقدر بی تفاوت بود یا نه ؟ ..صدای مامان که داشت منو از اتاق خودشون صدا میکرد باعث شد که برم طرف اتاقشون ...
- جونم مامان ؟ ..
مامان یه نگاه چپکی بهم انداخت با لحن طلب کاری گفت :
- خریدی شام یا نه ؟
با دست زدم توی پیشونیم ... یادم رفته بود یه چیز حاضری واسه شام بخرم..شرمنده با مامان نگاه کردم که اونم فکر کنم فهمید اوضاع از چه قراره که سرشو انداخت پایین و دوباره شروع کرد به دوختن دکمه ایی که توی دستش بود ...
- خوبه چون میخواستم بگم اوش اقای کریمی اینا رو هم راضی کرده تا با مهمونایی که از تهران براشون اومده با ما بیان واسه همین اقای کریمی هم به اوش گفته چون وقت نشده یه روز درست ناهار یا شام در خدمتتون باشیم شام امشب دعوتمون کرده به یه رستوران تا بعدش باهم بریم شمال ...
دهنم باز موند..خب اگه نمیخواستی چیزی بخرم دیگه چرا اینقدر منو شرمنده کردی ؟ ...
شونه ایی بالا انداختم و از اتاق اومدم بیرون ... مهموناشون فکر کنم همون ژیان اینا بودن ... خنده ی ریزی کردم و فکر کردم که این اوش عجب مارمولکیه که اقا حمید رو راضی کرده تا با ما بیان شمال ...
عجب داداش موزماری من دارما ...
بالاخره زمان رفتن رسید قرار بود با روژی اینا توی یه رستوران بهم برسیم تا بعد از شام خوردن حرکت کنیم ... تنها مشکلم توی این سفر سیاوش بود اصلا حوصلشو نداشتم کاش اصلا هیچوقت بهم نمیگفت این موضوع رو..پوفی کردم و واسه اخرین بار اتاق رو یه نگاه کردم تا چیزی رو جا نذارم ... با دیدن یه چیز سیاه که کنار پایه تخت افتاده بود رفتم طرفش..حالا نمیدونم چی شده بود اینقدر شجاع شده بودم که بدون ترس میرفتم سمت اون چیز سیاه ... خم که شدم دیدم یه سیم برش داشتم که دیدم هدفنمه..یه نگاه بهش کردم که دیدم نه گره ایی خورده نه پیچ تابی داره..اخه من نمیدونم این چه وضعش بود..الان من باید به چی دلخوش کنم ؟ !..مسئولین باید برسی کنم اه ... خندم گرفته بود خل شده بودم دیگه ... انداختمش توی کیفی که مثل گونی بزرگ بود و راه راهای رنگی داشت خیلی قشنگ بود ولی من اصلا به کیف عادت نداشتم به اجبار مامان انداختم گردنم ... با صدای مامان سریع رفتم بیرون که صدای غر غرش بلند نشه دیگه ... بابا درو بست و من رفتم سمت اسانسور که اوش درشو باز نگه داشته بود..با سوار شدنم سریع دکمه پی رو فشار دادم و منتظر شدم تا مامان اینا بیان با اومدن اونا و بسته شدن در اسانسور همه به موزیک مولایمی که پخش میشد گوش دادیم و فقط مامان گاهی با بابا صحبت میکرد ... با رسیدن رفتیم سمت ماشین بابا که دیدیم خاله اینا هم اونجان بابا عذرخواهی کرد و دکمه دزدگیر رو زد و در ماشین رو باز کرد..اول سیاوش رفت سمت در عقب و بعد از بیرون اوردن چهارتا ساک دستی کوچولو که دوتاشون مال منو و اوش بود و اون دوتا هم حتما مال سیا و سیما بود رفت عقب تا مامان و خاله سوار شن ... اوش رفت کمک سیا تا سک هارو ببرن توی ماششن اوش..حتی دوس نداشتم دیگه به سیاوش نگاه کنم ... رفتم کنار سیما و باهاش مشغول حرف زدن شدم که اوش صدامون زد و رفتیم سمت اسانسور که بریم بالا اخه ماشین اوش بیرون هتل بود ... با سوار شدن به اسانسور و زدن دکمه لابی بازم سکوت بود که بینمون جا خوش کرده بود ... دوس نداشتم با سیاوش توی یه ماشین باشم..الان که معنی رفتارش برام روشن شده بود و میدونستم چرا اون کارارو میکرد انگار واسم خوشایند نبود اگه میتونستم سیما رو بیخیال بشم حتما میرفتم پیش روژی ولی صد در صد اون میاومد اینجا ... با کشیده شدن استینم دست از خیره شدن توی ایینه به خودم کشیدم و رفتم بیرون و در اخر با دادن کارتای در و تشکر از مسئول هتل رفتیم بیرون و تا سوار ماشین اوش بشیم ... بابا اینا هم منتظر ما بودن تا باهم حرکت کنیم ... اوش جلوتر بود تا در ماشین رو باز کنه سیا هم پشت سرش و منو سیما هم که کنار هم میرفتیم و سیما خانوم هوش جک گفتن زده بود به سرشو هی داشت جک میگفت منم که کلا فقط میخندیدم ... یهو نزدیک ماشین بودیم که سیا برگشت عقب و با چشای خونی زل زد بهمون ...
- مگه شماها نمیدونین که اینجا خیابونه که اینجوری قهقهه میزنین..
حقیقتا خفه شدیم ... همچین با حرص میگفت که حس کردم الان میترکه از زور حرص..از فکرم خندم گرفت و لبخند زدم که سیا با حرص و صورت وحشتناکی زل زد توی چشمام و با صدایی که خیلی سعی میکرد کنترلش کنه گفت :
- با تو هم بودم ...
حرصم گرفت اش..مگه کی بود که واسه من تعیین تکلیف میکرد ؟ .. با حرص به چشاش نگاه کرد و زبونمو براش دراوردم و رفتم کنار ماشین ... لحظه اخر چشای گرد شدشو دیدم و صدای خنده ریز سیما هم یه لحظه به گوشم خورد ... سوار ماشین شدم و به اوش که ازم پرسیده بود چی شده گفتم هیچی و رومو کردم طرف پنجره ... سیما و سیا هم اومدن و سوار شدن ... خلاصه حرکت کردیم و سیما هم تا اونجا مخ منو تیلیت کرد از بس درباره حرکت من حرف زد و اروم خندید اقا سیا هم که همش اخم کرده بود و حرف نمیزد ... این وسط فقط اوش بود که با دمش گردو میشکست و کلی خوشحال بود بالاخره قرار بود روژی خانوم رو ببینه و باهم بریم شمال ... رسیدیم به رستوران و پیاده شدیم ... اقای کریمی اینا زودتر رسیده بودن و منتظر ما بودن ... ژیان اینا هم بودن ... دوباره با یاداوری اسمش نیشم باز شد رفتم داخل رستوران ... روژان با دیدن ما سریع بلند شد که با چشم غره مامانش دوباره مثل یه دختر خوب نشست روی صندلیش ... خندم گرفته بود از کارای روژان درست مثل بچه ها بود و انگار این چادر باعث میشد همه فکر کنن چه دختر خانوم و سنگینیه ... رفتیم و سر میزی که گرفته بودن نشستیم ... من درست کنار اوش و روبه روی کیان بودم و سیا هم کنار کیان نشسته بود ... بعد از کمی حرف اقای کریمی برای دادن سفارش بلند شد که یهو دیدم کنارم خالی شد..سرمو چرخوندم طرف راستم دیدم اوش نیست یکم که جستجو کردم فهمیدم بله اقا خودشیرینیشون گل کرده و رفته تا بجای حمید اقا سفارش بده ... سیما که طرف چپم نشسته بود زد توی پهلوم که با اخم نگاش کردم..
romangram.com | @romangram_com