#آوای_عشق_پارت_74
با صدای در سرمو بلند کردم و به مامان که با اخم ریزی بهم نگاه میکرد نگاه کردم..بسم الله ی زیر لب گفتم و بلند شدم معلوم نبود باز چیکار کردم ...
- اوا تو قرار نبود چمدونارو ببری پایین ؟ ..اون داداش فلان شدت دیگه واسه خودش زن پیدا کرد مارو یادش رفت دیگه خبر نداره که اگه همین ما نبودیم صدسال سیا بهش سایه زنم نمیدادن چه برسه به خودش ... اصلا معلوم نیست از صبح کجا گذاشته رفته..زنگ میزنم هنوز حرف از دهن من در نیومده میگه نیم ساعت دیگه میزنگم..من نمیدونم توی اون دانشگاه کوفتی چی یادشون میدن که هنوز نه میتونن فارسی رو درست حرف بزنن نه ریاضی بلدن الان چهار تا نیم ساعت گذشته ولی من نمیدونم کی قراره به نیم ساعته اقا برسه ...
خندم گرفته بود..یعنی تو بدترین شرایطم با غرغراش روحتو شاد میکرد ... با خنده رفتم طرفشو و بغلش کردم..
- باشه مامان خانوم شما نفس بکش چشم من خودم میبرمشون امر دیگه ایی باشه ؟ ..
با یه فوت نفسشو فرستاد بیرون و بهم نگاه کرد ...
- یعنی اگه بگم برو از همین مغازه های اطراف هم یه چیز حاضری واسه شام بگیری میری ؟ !!
خندمو خوردم و یه ماچ از لپش کردم و بهش خیره شدم ...
- شما جون بخواه شبنم بانو کیه که بده ؟ ... چشم اونم میخرم..
بازم اخم کرد و رفت بیرون ... یعنی مامان زرنگ تر از مامان خودم تاحالا ندیده بودم ... همین که خواسته هاشو انجام دادم بازم با اخم رفت بیرون تا واسه بابا ناز کنه عجبا ...
مانتو و شالم که هنوز تنم بود و صاف کردم یکم و رفتم بیرون که دیدم بابا چمدون به دست کنار در ایستاده تا منو دید لبخندی بهم زد و رفت بیرون منم خوشحال از اینکه تا پایین همراهیم میکنه رفتم دنبالش که دیدم چمدون هارو توی اسانسور جا داده و منتظره من برم تو ... لب و لوچمو اویزون کردم که بابا بهم خندید و سرشو تکون داد ...
- اخ دختر بابا نمیدونی وقتی فهمیدم از شر اینا راحت شدم چقدر دعات کردم واقعا خیر از جوونیت ببینی حالام تا اینجا کمکت کردم ولی دیگه توی پارکینگ خودت باید زحمتشو بکیشی رسیدی پایین هم یه زنگ به سیاوش بزن که بیاد سوئیچ رو بهت بده ...
سری تکون دادم و رفتم داخل اسانسور و دکمه پی رو فشار دادم..تا رسیدن به پایین انقدر غر زدم که دیگه خودم کلافه شدم و تصمیم گرفتم خفه شم ... با رسیدنم تازه بدبختیام شروع شد..با هزار دنگ و فنگ و کلی عرق ریختن بالاخره تونستم دوتا از چمدونارو بذارم پایین ولی اخرین چمدون که مال خودم بود هنوز توی اسانسور بود ... کمرم درد گرفته بود و یکم راست وایسادم تا کمرم دردش بهتر بشه ولی نمیدونم چی شد پام که در اسانسور رو نگه داشته بود تا بسته نشه در رفت و در اسانسور بسته شد و در عرض یک دقیقه با دهنی باز دیدم که اسانسور رفت طبقه 7 ... تا به خودم اومدم بیخیال چمدونای دیگه شدم و دویدم سمت راه پله ها جوری میدویدم که فقط نیوفتادنم با خدا بود ... تا رسیدم به طبقه هفت دیگه اسانسور توی طبقه همکف ایستاده..بدو دوباره شروع کردم به دویدن طرف پایین ... وقتی رسیدم دیگه نفس برام نمونده بود و حس میکردم صورتم سرخ شده ولی تا نگاهم به اسانسور افتاد رفتم طرفش که دیدم ای دل غافل رفته پارکینگ ... با حال زاری به پله ها نگاه کردم دیگه داشتم حس میکردم دارم میافتم ولی بازم رفتم طرف پله ها و رفتم پارکینگ ... تا دیدم در اسانسور بازه انگار جون تازه ایی و گرفتم و دویدم طرف درش که نمیتونستم پشتشو ببینم ... نزدیکای در اسانسور بودم که نمیدونم پام به چی گیر کرد که پرت شدم سمت در اسانسور و محکم خوردم بهش و در اسانسور با صدای بدی بسته شد و از داخلش صدای افتادن چیزی و بعد صدای داد یکی رفت هوا ... اونقدر ارنج خودم میسوخت که حتی به صدای داخل اسانسور فکر هم نکردم..فکر کنم مانتوم پاره شده بود و دستمو خراشیده بود ... اولین قطره اشک که از چشمم چکید در اسانسور هم باز شد ولی چون من جلوی در افتاده بودم نمیتونستن در اسانسور رو باز کنن و زور زیادی میخواست ... بلند شدم و یکم خودمو کشیدم کنار و تکیه زدم به دیوار کنار اسانسور و وقتی در باز شد من درست پشت در بودم و کسی منو نمیدید ... ارنج دستم توی بغلم بود و اشک تو چشمام جمع شده بود و هنوز وقتی نفس میکشیدم سینم میسوخت ... با باز شدن در اسانسور و جلو اومدن اون شخص فهمیدم یه پسره چون از پشت میدیدمش نمیتونستم تشخیص بدم قیافشو ولی یه دستش روی صورتش بود و از نفسای مقطعی که میکشید میشد به عصبانی بودنش پی برد..با برگشتن پسر و دیدن قیافش آه از نهادم بلند شد ... اینکه همون سیاوش خودمونه ... سیاوش تاچشمش به من افتاد متعجب بهم خیره شد..از بین انگشتایی که روی بینیش بود میشد فهمید که خون دماغ شده ... سیاوش اول چمدون منم از اسانسور خارج کرد و درشو بست و بعد اومد رو به روی من نشست ... چون شب بود این قسمت پارکینگ نور زیادی نداشت و من خوب نمیتونستم چهرشو ببینم چون درست پشت به همون نور کم نشسته بود ...
- چی شدی اوا ؟ ...
هیچی نگفتم و فقط چندبار پلک زدم تا شبنم هایی که توی چشمام جمع شده بود از بین برن ... خواست دستمو بگیر که نذاشتم و از جام بلند شدم ... دستمو به سمتش دراز کردم و ازش سوئیچ رو خواستم ... حتی توی اون تاریک روشنی هم برق چشمشو میتونستم ببینم ... با گرفتن سوئیچ با همون پای لنگم که بخاطر دویدن توی راه پله ها بود رفتم سمت چمدونا و اونم بعد از چند لحظه رفت طرفشون و دوتاشون رو برد و فقط چمدون کوچیک خودم موند برام ... باهاش مخالفتی نکردم چون میدونستم به ضرر خودمه ...
بعد از گذاشتن چمدونا و قفل کردن در ماشین رفتم سمت اسانسور و دکمشو فشار دادم ... بعد از اومدن اسانسور هردو خیلی اروم به داخلش رفتیم و اول من طبقه 4 رو فشار دادم و سیاوش هم سریع 5 رو زد ... هیچکدوم حرفی نمیزدیم و این خیلی عالی بود..توی ایینه اسانسور نگاهم به سیاوش افتادکه داشت زیر چشمی به دست من نگاه میکرد و چیزی نمیگفت ... چرخیدم و از توی اینه به دستم نگاه کردم..مانتوم سوراخ شده بود و دستم یه خراش کوچولو برداشته بود ولی همین زخم کوچولو عجیب میسوخت ... با بیتفاوتی نگامو از ایینه گرفتم و منتظر شدم تا در نیمه باز اسانسور کاملا باز بشه که زیاد طولی نکشید و خیلی سریع از اون محیط خفقان اور نجات پیدا کردم ...
با زدن زنگ در اوش درو باز کرد و من همزمان که وارد میشدم ابروهام هم انداختم بالا..
- چه عجب!!! اقا دل کندن و تشریف اوردن ...
اوش خندید و چیزی نگفت که نگاهش به دستم افتاد..اومد جلو و دستمو گرفت تو دستش یکم وارسیش کرد و بعدم انداختش پایین..
romangram.com | @romangram_com