#آوای_عشق_پارت_69


- پسرم میخوای یکم باهم صحبت کنیم ؟ ...

سرمو به علامت باشه تکون دادم و نشستم روی تخت سیما ... مامانم نشست روبه روم روی تخت من..بهم نگاه میکرد و انگار منتظر بود من شروع کنم..نگاهمو انداختم پایین و با صدای دورگه ایی گفتم :

- به اوا همه چیز رو گفتم ...

سکوت ... مامان بازم چیزی نگفت ... سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم..

- نمیخوایین چیزی بگین ؟

- نه ... بالاخره دیر یا زود این اتفاق میافتاد من اومدم فقط شنومنده باشم..

با قدردانی نگاهش کردم و با کمی من من شروع کردم ولی کم کم راحت باهاش حرف زدم..کار راحتی بود و اصلا اونجوری که فکر میکردم نبود ... بعد از پایان حرفام اروم سرمو بلند کردم..مثل پسر بچه ها بغض کرده بودم و دوس داشتم مامانم ارومم کنه..مامان داشت با مهربونی نگاهم میکرد ... درست برعکس تصورم..بدون هیچ تحقیر،شرمندگی،تمسخر ... فقط و فقط توی چشماش مهربونی بود..یه مهربونی بی ریا بدون توبیخ و دعوا ... مامان اروم لب هاشو از هم باز کرد و شروع کرد ...

- سیاوش اگه یادت باشه قبلا هم بهت گفته بود ... بدست اوردن اوا کار اسونی نیست ... اوا معنی نگاه عاشق و شیفته ایی که بهش میندازی رو نمیفهمه یعنی نه تنها نگاه تو بلکه نگاه هیچکس رو..تو اگه ساده تعجب کنی میفهمه ولی اگه توی همین نگاه متعجبت یه چیز دیگه هم باشه مطمئن باش که نمیتونه درک کنه ... سیاوش اوا هنوز خیلی بچس بنظر من یکم عجله کردی ولی خب بازم من دخالتی نمیکنم ولی پسرم تو میتونستی و فرصت داشتی که توی این مدت اوا رو عاشق خودت کنی نه اینکه از خودت دورش کنی ... تو باید با حمایتتات با ابراز احساسات کردنات یا حتی با شیطنت و کل کل باهاش این رو بهش میفهموندی که دوسش داری یا حتی اگرم نمیفهمید حداقل میتونست بهت عادت کنه یا یه حس توی وجودش نسبت بهت داشت ولی الانم اتفاقی نیوفتاده من فکر میکنم اوا خیلی شکه شده پس تو باید بهش ثابت کنی که واقعا دوسش داری ... ولی سیاوش از یه چیز خوشحالم اونم اینه که انتخابت مناسب بوده و دیر نجونبیدی ...

مامان لبخندی زد ... حرفاش درست بود شاید یکم عجله کرده بودم ولی منظورش از اینکه دیر نجونبیدم چی بود ؟ ..با گیجی به مامان نگاه کردم که انگار معنی نگاهم رو فهمید ...

- اوا قبل از اومدن ما یه خواستگار داشته البته چندتا بودن ولی خب شبنم ردشون میکرد و میگفت اوا هنوز بچس ولی مثل اینکه این اخری رو نمیتونست کاری کنه..

با تعجب به مامان نگاه کردم..

- خواستگارش کی بود ؟ ...

- خب اونجوری که شبنم میگفت پسر عمش بوده به اسم کیوان..همونجور که میدونی اوا همین یه عمه رو داره که دوتا بچه داره..یه پسر که اسمش کیوانه و یه دختر به اسم الناز ... قبل از اومدن ما عمع زریش اوا رو از شبنم خواستگاری کرده ولی مثل اینکه اوا خودش ناراضی بود و کلی داد و هوار کرده ولی بعد که یه روز با کیوان رفته بیرون تمام حرفاشو بهش زده و باهاش اتمام حجت کرده بعدشم عمه خانوم هون روز زنگ میزنه و بعد کلی شکایت میگه که خواستگاری لغو شده ...

یکم خیالم راحت شده بود ولی از کیوانی که حتی تاحالا یه بارم ندیده بودمش بدم اومد و دوس داشتم کلشو بذرام لای گیوتن ... مامان بازم لبخندی زد..

- ببینم سیاوش خان حالا که اروم تر شدی میای چمدون ها رو بذاری توی ماشین ؟ ...

نگاه خسته ای به مامان انداختم..با اینکه سر درد وحشتناکی داشتم ... بازم دلم نیومد دلشو بشکونم و قفط سرمو تکون دادم..مامانم بازم لبخند زد و رفت بیرون ... یکم به حرفای مامان فکر کردم..لبخندی نشست روی لبم باز خونه مامان بود تا باهاش حرف زنم و یکم سبک بشم و یه نور امیدی ته دلم روشن بشه..سعی کردم به افکار منفی زیاد فکر نکنم و بلند بشم و برم چمدون و ساکا رو ببرم..رفتم بیرون که دیدم مامان همه رو گذاشته کنار در..رفتم سمتشون و بردمشون بیرون و دکمه ی اسانسور رو زدم..بعد از چند دقیقه اسانسور ایستاد و منم تمام چمدونا رو گذاشتم توش دکمه پارکینگ رو زدم ... عجیب دلم میخواست بخوابم..مطمئنن با این وضعم شب نمیتونستم رانندگی کنم و اوش باید اینکارو میکرد ... با رسیدن به پارکینگ سریع ساک و چمدونا رو اوردم پایین ورفتم طرف ماشین عمو..با رسدن به ماشین محکم زدم توی پیشونیم..اخه پسره عقل کل تو اصلا سوئیچ داری ؟ ... با اعصاب داغونی گوشیم رو در اوردم و شماره عمو رو پیدا کردم ... با دومین بوق جواب داد..

- بله ؟ !..


romangram.com | @romangram_com