#آوای_عشق_پارت_68
- آخیــش..ترکیدم..ولی سیا غذاش عالی بود از حالا بجای جاهای جور واجور و رستوران باید بیایم اینجا میارزه ...
و با لذت دوباره به اطراف نگاه کردم ولی خیلی زود با فکر به اینکه امشب برای رفتن اماده ایم پکر شدم و فهمیدم که دیگه وقتی واسه دوباره اومدن به اینجا نیست ... سیاوش لبخندی زد و چیزی نگفت..تازه یادم افتاد که سیاوش میخواست باهام حرف بزنه بعد از شام ... تند بهش نگاه کردم و چشمامو ریز کردم ...
- زودباش بگو ببینم چی میخواستی بگی..
دوباره یه برق رو توی چشماش دیدم ولی بازم متوجه نشدم چیه ... سیاوش صندلیشو کمی عقب داد و از جاش بلند شد ... نگاهم بهش بود که با لبخند اومد طرفم و دستای منو تو دستای گرم و مردونش گرفت و اجبارم کرد که بلند بشم ... با گیجی و کلافگی ایستادم و چشم دوختم به دوتا تیله مشکی و سعی کردم برق نگاهش رو نادیده بگیرم ... میز رو دو زد و پشت یکی از درخت های بید ایستاد ... هنوزم روبه روی هم بودیم و زل زده بودیم تو نگاه هم ... سیاوش با فشار کوچیکی که به دستام وارد کرد لب باز کرد و شروع کرد به حرف زدن ...
- بچه که بود بار و بندیلمون رو جمع کردیم و رفتیم خارج از کشور جایی که پدرم بتونه پیشرفت کنه اما من غافل از اینکه قراره روزی برسه که دلم رو به یه کوچولو تو ایران بدم خوشحال بودم از اینکه میرم..خلاصه از تک خاله ایی که خیلی واسم عزیز بود ولی خاله واقعیم نبود خدافظی کردیم و تمام خاطرات باهم بودن رو گذاشتیم و رفتیم ... سه سال بعد توی کشور غریب خدا بهم یه خواهر کوچولو داد ... خوب یادمه که بابام از من خواست اسمش رو انتخاب کنم منم گفتم سیما ... واسه پیدا کردن اسمی که به دلم بشینه یه روز کامل وقت گذاشتم ولی خبر نداشتم زیبا ترین اسم رو میشه توی ایران پیدا کرد ... خلاصه گذشت و گذشت تا 18 سالم شد ... جوون بودم و کلم پر از باد بود..هر روز با یه دختر بودم ولی فقط در حد همون دوست..دوست نداشتم پامو از گلیمم دراز تر کنم ... دوست داشتم با دخترا دوست بشم عاشقشون کنم و بعدش بیخیالش بشم..نمیدونم چرا ولی از اینکار لذت میبردم ...
سیاوش چند لحظه مکث کرد و چیزی نگفت با تعجب و کنجکاوی بهش زل زده بودم و منتظر بودم ادامه بده که انتظارم زیاد طول نکشید ...
- خلاصه میگم برات 21 سالم که شد به خودم اومدم..من داشتم چه غلطی میکردم؟!..یادم اومد دخترایی رو که زمان جدایی ازشون چقدر نفرینم کردن و از خدا میخواستن همین بلا سر خودم بیاد و من چقدر توی دلم بهشون خندیده بودم ... بالاخره دست از اینکارا برداشتم و سعی کردم تا عادت مزخرفم رو فراموش کنم ... میرفتم دانشگاه و میاومدم خونه سرم به کار خودم گرم بود و سعی میکردم به اطرافم توجهی نکنم تا بتونم هرچی دختر هست از ذهنم دور کنم ... رفتم و تو شرکت بابام کار کردم..رشتم نقشه کشی بود و توی شرکت بابام که حسابی معروف شده بود کارم گرفت ... کم کم بیخیال دانشگاه شدم و خواستم که واسه خودم یه شرکت بزنم ولی در عرض دو هفته همه چیز بهم خورد ... دختری اومد توی زندگیم که هیچجوره نتونستم بیرونش کنم ...
نمیدونم چرا ولی حسادتی اشکار تمام بدنمو به اتش کشید..دختری اومده بود توی زندگیش پس چرا من ندیده بودمش؟! ... سعی کردم دوباره حواسم رو بدم به حرفای حیرت اور سیاوش..
- توی اتاقم بودم و تازه از خواب بیدار شده بودم که صدای خنده ی مامان و سیما کل خونه رو پر کرده بود ... کنجکاو شدم تا دلیل خنده هاشون رو بفهمم ... از اتاقم اومدم بیرون که مامان و سیما رو دیدم پشت به اتاقا روی کاناپه نشسته بودن و خیره شده بودن به لپ تاپ سیما..بیشتر کنجکاو شدم و رفتم جلو تا ببینم چیه اون تو ... تولد دختری ریزه میزه رو دیدم که با شیطنت میرقصید..زمان کیک خوردن قسمتی از کیکش رو زد تو صورت پسری و فرار کرد..فیافه پسره خیلی واسم اشنا بود ولی به خاطر نمیاوردم ... مامان اینا اونقدر غرق فیلم بودن و میخندیدن که متوجه من نشدن که دارم بالا سرشون بی صدا میخندن ... از دختر توی فیلم خوشم اومد و با خودم گفتم هرجور شده باید فیلمش رو بگیرم از سیما..پیش خودم گفتم سوژه خوبیه واسه خندیدنم اما غافل از اینکه این سوژه منو بیچاره کرد ... میدونستم سیما بهم فیلم رو به راحتی نمیده واسه همین نصفه شب لپ تاپش رو برداشتم و سعی کردم فیلم رو پیدا کنم..با کلی گشتن بالاخره توی یه پوشه پیداش کردم ... باورم نمیشد حتی فیلم های کودکیش رو هم داشت و من توی همون فیلما اوش رو تشخیص دادم و فهمیدم این همون خواهر کوچولوی اوشه..سریع تمام پوشه رو واسه خودم فرستادم و لپ تاپ رو گذاشتم سر جاش ... دو هفته تمام من با اون فیلما شاد بودم به طوری که اگه یه روز نمیدیدمش روزپ شب نمیشد..یه سال گذشت و من رفتم توی 23 سالگی میدونی اون موقع چی فهمیدم!؟ ...
با بهت سرمو به علامت نه تکون دادم که سیاوش لبخندی زد و ادامه داد ...
- فهمیدم بدون اون نمیتونم زندگی کنم ... با پرس و جو از مامان فهمیدم اسمش اواست ... از همون روز دعواهای من با بابام شروع شد ... من میخواستم بیام ایران میخواستم بیام پیش کسی که نصف وجود من پیشش گرو بود ولی بابام مخالف سر سختم بود و راضی نمیشد حقم شت تمام زندگیش اونجا بود و نمیتونست یه شبه همه چیز رو فراموش کنه..یه سال وضع خانواده ما کاملا متشنج بود ولی در اخر با کلی تهدید موفق شدم و اول من اومدم ایران ... ولی موش کوچیک من اونجوری نبود که فکر میکردم خیلی سر به هوا بود و حتی نگاه های عاشق و شیفته ایی که بهش میکردم رو حس نمیکرد ... این خانوم خانوما همش منو حرص میداد و من نمیتونسم بی جواب بذارمش ... تا اینکه بلاخره با خودم کنار اومدم و گفتم یا رومی روم یا زنگی زنگ ... اوا ... زیباترین موسیقی زندگی من ... اره من عاشقت شدم و حس میکنم دیگه بدون تو نمیتونم..حالا فقط تو موندی که باید بهم جواب بدی ... اوا من ازت یه جواب میخوام فقط یه جوابی که داغونم نکنه میدونم خودخواهیه ولی من با تمام خودخواهی ازت میخوام که با جوابت قلب بی قرار رو قرار بدی بهش ... اوا من نصف وجودم تویی خواهش میکنم وجودم رو ازم نگیر ...
توی بهت حرفاش بودم ... سیاوش عاشقه منه؟!..یعنی این برق نگاهش یعنی برق عشقه که اینقدر پاک و زلاله که میتونم ببینمش؟!.. نمیدونم باید چیکار میکردم یا چی میگفتم ولی دستامو از دستاش کشیدم بیرون ... هنوزم توی بهت و ناباوری دست و پا میزدم ... یه قدم رفتم جلو نمیدونم چی شد شای میخواستم صحت این ماجرا رو بدونم چقدره شاید فکر میکردم خوابم شاید فکر میکردم این یه رویای زود گذره ولی هرچی بود یه دستم اومد بالا و با تمام توانم خورد تو صورت سیاوش..سیاوشی که جلوم ایستاده بود و ادعای عاشقی میکرد ولی کلی بلا سرم اورده بود..همون سیاوشی که ترسوندم همونی که دوبار بهم سیلی زد..اگه عاشق بود نمیکرد اینا همش باد هواست ... صورت سیاوش چرخید و همون جا ثابت بود..عقب عقب رفتم و با بهت سرمو بهو طرف تکون دادم و فقط کلمه نه از دهنم خارج شد و بعد به سرعت چرخیدم و رفتم طرف هتل ... باید فکر میکردم و خودم رو از ایم برزخ نجات میدادم ... اره این برزخ داشت کم کم وجودم پ اتیش میزد پس رفتم تا شاهد خورد شدن اون و خاکستر شدن خودم نباشم ...
سیـاوش
مات و مبهوت سرجام ایستاده بودم ... صورت هنوز به طرفی که اوا سیلی زده بود مونده و انگار نتونستم که باور کنم که اوا اینکارو کرده ... هضم این موضوع برام خیلی سخت بود ... شاید هرکس دیگه ایی هم جای من قطعا دوس نداشت بزنه تو گوشش و بگه نه و بعدش فرار کنه ... اعصابم داغون شده بود من از اوا همچین توقعی نداشتم..شاید خیلی پرتوقع باشم شایدم خودخواه ولی دوس داشتم اوا حداقل ازم یه فرصت بخواد تا درباره پیشنهادم فکر کنه و من اون فرصت رو تا بینهایت بهش میدادم..حس میکردم به اخر خط رسیدم و دیگه نمیتونم اوا رو داشته باشم ... پاهام لرزیدن و سست شدن ... تنم انگار تحمل وزنم رو نداشت کم کم زانو هام خم شدن و من زانو زدم روی چمن هایی که حتی سردی و رطوبتش هم نتونست داغ بزرگی که روی قلبم بود رو اروم کنه ... اره اوا امشب منو شکست و نموند تا شاهد شکستنم باشه ... داغ بزرگی رو با اینکارش روی قلبم حک کرد..سعی کردم افکار منفی رو کمی از خودم دور کنم ولی انگار اصلا نمیخواستن بیخیال من بشن ... به پشت خوابیدم روی چمن ها و دوتا دستمو کشیدم روی صورتم و بعد طاق باز خوابیدم ... کلافه بودم..داغون..خراب ... و عاشق ... عاشق دختری که امشب بهم گفت نه ... گفت نه و رفت ... زد تو گوشمو رفت ... احتیاج داشتم یکی بیاد و ارومم کنه ولی من حتی همونم نداشتم ... سیما که فقط باهاش شیطنت میکردم..بابام که همیشه غرق کارش بود و کم پیش میاومد تا باهاش صحبت کنم ... مامانمم که همه میگن بهترین دوسته فرزندشه واسه من نبود هیچوقت نشده بود بخوام باهاش حرف بزنم بطور جدی که جز یه بار اونم موضوع فهمیدن علاقه من به اوا بود که اونم بخاطر زیرکی خودش بود ... بازم یاد اوا افتادم..دوس نداشتم با کسی در این باره حرف بزنم انگار حس میکردم غرورم میشکنه ... یه پوزخند نشست گوشه لبم ... مگه من در برابر اوا یا حتی کنارش میدونستم معنی غرور چیه ؟ ..بلند شدم..با یه جا نشستن و دست روی دست گذاشتن اوا مال من نمیشه ... به سمت همون راه باریکی رفتم که یه روز با ذوق و شوق فراوون اومده بودم اینجا تا به عشقم اعتراف کنم ولی حالا انگار دیوارا و گلاش هم بهم دهن کجی میکردن ... بی حوصله تر از همیشه رفتم سمت در ورودی هتل ... حتی حوصله جواب دادن به رئیس خودشیرینش رو نداشتم ... مستقیم به سمت اسانسور رفتم ... دکمه بزرگ گردش رو فشار دادم ... احساس سرگیجه داشتم و هنوزم صدای سیلی محکم اوا توی گوشم تکرار میشد ... میدونستم اون دستای کوچولوش بیشتر از صورت من سوخته ... یه لحظه دلم براش ضعف رفت دوس داشتم پیشش بودم تا دستاشو توی دستم میگرفتم و تمام سوزشش رو به خودم منتقل میکردم ... با اومدن اسانسور سریع سوار شدم و دکمه 5 رو فشار دادم ولی همش نگاهم به شماره 4 بود..انگار اوا رو توی اون میدیدم ... با رسیدن اسانسور به طبقه 5 بعد از بیرون اومدنم لحظه اخر دکمه 4 رو فشار دادم و در اسانسور بسته شد..خودمم معنی اینکار مسخرم رو نفهمیدم ولی نیاز داشتم تا یه جوری اوا رو لمس کنم و چه کار مسخره و پچگونه ایی واسه لمس وجود اوا انجام دادم ... سرمو تکون دادم و رفتم سمت واحد خودمون ... زنگ درو که فشار دادم با صورت شاد اوا روبه رو شدم ولی خیلی زود از جلوی در رفت کنار و با نگرانی بهم خیره شد ... هه ... چه مسخره فکر کنم اونم فهمید وضعم خرابه ... رفتم داخل و بدون توجه به اطرافم مستقیم رفتم سمت اتاقی که این مدت متعلق به منو سیما بود ... درو پشت سرم بستم و هاج و واج وسط اتاق ایستاده بودم ... دستمو فرو کردم توی موهام و همون جا نگهش داشتم ... نمیدونستم چیکار کنم..نیاز داشتم حتما با یکی حرف بزنم..یکی که حتی منو نشناسه و نفهمه چجوری خرد شدم ... ولی اخه من یکو میشناختم اینجا ؟ ... اعصابم حسابی داغون بود و ذهنم درهم و برهم بود..دوس داشتم فریاد بزنم و بگم این خواب بود ولی بازم به خودم میگفتم اینا عین واقعیته و من باید بازم بتونم برای بدست اوردن اوا تلاش کنم ولی بازم ته دلم یه ترس بود ... انگار خیلی هم امیدوار نبودم ... با قرار گرفتن دستی رو شونم به خودم اومدم و دستمو اوردم پایین..چرخید که با چهره مامان رو به رو شدم ... حتما سیما بهش خبر داده بود که حالم خرابه و اون اومده ... از سیما از این کارش واقعا ممنون بودم و اگه اینجا بود حتما بغلش میکردم و محکم فشارش میدادم..
romangram.com | @romangram_com