#آوای_عشق_پارت_67


حوصلم حسابی سر رفته بود و نمیدونستم چیکار کنم..روز اخری بود که توی شیراز اقامت داشتیم ... دیشب روژان اینا شام رو کنسل کردن و تلفنی جواب مثبت رو دادن و مارو کلی خوشحال کردن ... ساعت نزدیکای 4 عصر بود ... هیجا نمیتونستیم بریم چون واقعا همه مشغول جمع و جور کردن وسایلشون بودن ... از سیاوش خیلی دلگیر بودم چون از دیروز که زد توی گوشم تا امروز حتی نیومده بود واسه عذرخواهی شایدم دیشب واسه اوردن خریدهام اومده بود واسه معذرت خواهی ولی خب چه فایده منکه نبودم ... فکرم رفت طرفای کیان و دیشب ... پسر جذابی بود و مثل اینکه زیبا خانوم بخاطر همین مهمونایی که از تهران براشون اومده بود اومدن به هتل مارو کنسل کردن ... اووووووف..یاد اسمش از زبون روژان افتادم که گفت بهش ژیان خندم گرفت و ریز با خودم خندیدم ... چقدر حرص خورد بیچاره و تا اخرش که ما رفتیم همش صورتش سرخ بود ... چمدونم رو بسته بودم و تمام لباسام رو جمع کرده بودن ... به لباسام یه نگاه انداختم ... یه تونیک بنفش با یه شلوار جین صورتی چرک ... دست از نگاه کردن به لباسام برداشتم و چشممو دوختم به ساعت روی دیوار که 5 رو نشون میداد ... از بی حوصلی حرصم داشت در میاومد یعنی چی که میاسم مسافر و همش تو خونه ایم؟!..با صدای گوشیم بلند شدم و شیرجه رفتم سمش شاید اون بتونه به دادم برسه باز ... با دستم شکل رمز صفحه روکشیدم و رفتم توی پیامی که واسم اومده بود..با دیدن اسم سیاوش بالای صفحه ته دلم خوشحال شدم ولی با پررویی تمام سعی کردم این حسو خفه کنم..پیام رو باز کردم و سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم و تمرکز کنم روی کلمات ... چندبار متن کوتاهش رو خوندم ...

- اوا فکر کنم یه معذرت خواهی بهت بدهکارم لطفا ساعت 7 بیا توی محوطه هتل اونجا منتظرتم..

با خوشحالی پریدم بالا و دستامو مشت کردم و هی توی هوا تکون دادم ... ایول میخواد دوباره ببرتم بیرون و من خوب میدون که باید چجوری حالشو بگیرم ...

خدا میدونه تا ساعت 7 چه بر من گذشت ولی هرچی بود بالاخره تموم شد و ساعت 7 شد ... اوش بازم با روژان بیرون بود و اینبار من اویزونشون نشدم ... یه مانتوی بهاری جردلی پوشیدم که دورش یه کمر بند که زنجیر زرد رنگی بود پوشیدم با شلوار جین مشکی تنگم ... خیلی دوس داشتم یه شلوار مخمل قهوه ایی سوخته میخریدم دیروز یا حداقل مال خودمو از تهران میاوردم تا با مانتوم بپوشم ولی خب نشد..یه شال مشکی هم انداختم روی موهام و صندلای تخت زردمم که مثل همون خردلی بود رو پوشیدم..عادت نداشتم با خودم کیف ببرم واسه همین گوشیمم گذاشتم توی جیب شلوارم و به مامان گفتم با سیاوش میرم بیرون و رفتم پایین ... توی محوطه اوش کنار درختی ایستاده بود و سرشم پایین بود و توجهی به اطرافش نداشت ... رفتم کلوش ایستادم که سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد..کم کم دستش اومد بالا و روی قسمتی که بهش سیلی زده بود گذاشت و نوازشش کرد..نمیدونم چرا به خودم لرزیدم ولی اونقدر لرزشش کم بود که فکر نکنم سیاوش فهمیده باشه..دستش روی صورتم ثابت موند و زل زد به چشمام..

- اوا..عزیزم من واقعا معذرت میخوام نمیخواستم اینجوری بشه ولی نمیدونم چرا یدفعه کنترلم رو از دست دادم و اونکارو باهات کردم ... ارزو میکنم دستم بشکنه تا دیگه نتونم روی صورت لطیفت دست بلند کنم ...

تعجب کردم ولی اون دستشو برداشت و استین پیراهنش رو تا زد بالا و در کمال ناباوری یه تیکه از دستش تمام خط خطی بود ... انگار کسی با تیغ روی دستش نقاشی کرده بود..

- ببین اوا اینکارو کردم تا خودمو مجازات کنم ولی هیچی از عذابم کم نکرد..

عذاب؟؟!.. یعنی تمام این کارا رو بخاطر یه عذاب وجدان انجام داده بود!!؟ ... پوزخندی تو دلم زدم ... پس واسه خشنودی تو دستشو ناکار کرده ... سرمو انداختم زیر و چیزی نگفتم..سیاوش دستمو گرفت و کشید ... سرمو اوردم بالا انگار داشت میرفت پشت هتل ... با تعجب دنبالش میرفتم ... به باریکه ایی که رسید قدماش رو اهسته تر کرد و دست تو دست من باهام هم قدم شد ... یه باریکه که روی دیواراش تمام گلای پیچ خورده بود و دور تا دورش هم گلهای رز به زیبایی خود نمایی میکرد ... بعد از باریکه به یه فضای گرد رسیدیم که نفس رو توی سینم حبس کرد ... به جرات میتونستم بگم اینجا یه تیکه از بهشته ... با بهت و حیرت فقط داشتم اطراف رو نگاه میکردم ... اون میز دو نفره عاشقانه اون فضای شاعرانه درختای بید چمن های زیر پامون همه و همه باعث شدن که من به خودم بیام و کم کم لبخند عمیقی روی لبام شکل بگیره ... هیچوقت فکر نمیکردم پشت هتلمون همچین بهشتی باشه وگرنه ولش نمیکردم..دستمو از دست سیاوش اوردم بیرون اهسته قدم زدم به طرف جلوی ... صندلی هایی که هرکدوم درخت بید روشون سایه انداخته بود خیلی قشنگ بود و توی شب و بین اون چراغای رنگی واقعا میدرخشید ... رفتم و روی یکی از صندلی های چوبی کنده کاری شده نشستم و تکیه دادم به پشتیش ... انگار خواب بودم و هنوز بدار نشده بودم..سیاوش هم نشست رو به روم و زنگ روی میزرو فشار داد ... بعداز چند دقیقه که هیچدوم حرفی نزدیم گارسود اومد و سیاوش خودش سفارش غذا داد..بی ادب یه تعارفم نگرد که. خانوما مقدمن ... سیاوش بعد از رفتن گارسون رو کرد ب من با لبخند بهم نگاه کرد ...

چطوره شیطون من؟؟

برگشتم طرفش با لبخندی که هنوزم روی لبم بود بهش نگاه کردم..

- عالیه اینجا بهشته سیاوش ازت ممنونم..

لبخند خوشگل و نازی زد..

- برای معذرت خواهی از تو این واقعا کمه..

گارسون برگشت و اون میز بزرگ چرخ دارش رو هم با خودش اورده بود ولی عجب سرعت عملی داشتن ها ... غذا هارو میچید روی میز و من نگاهشون میکردم ... مرغ،جوجه کباب،کباب برگ،برنج ساده زعفرانی،زرشک پلو ... نوشابه و سالاد و سوپم که دیگه روش بود ... سیاوش بازم لبخندی زد و از گارسون تشکر کرد بعد بهم نگا کرد که داشتم مثل قحطی زده ها به غذا ها نگاه میکردم..

- خوب غذاتو بخور که بعدش کلی باهات حرف دارم ...

تا این حروفو زد سرمو تکون دادم و حمله کردم به غذاها واقعا توی اون فضا بیشتر میچسبید و خوشمزه تر بود و من به کلی قضیه دلخوریم از سیاوش رو فراموش کردم..

شام خوشمزه ایی بود و حسابی بهم چسبید..تمام مدتی که من داشتم چارچنگولی غذا میخوردم میدیدم که سیاوش زیر چشمی با یه لبخند داره تماشام میکنه ولی حتی این هم باعث نشد که طعم خوبه غذا رو نفهمم و به قول معروف کوفتم بشه ... وقتی غذام تموم شد به صندلی تکیه دادم و دستمو گذاشتم روی شکمم ...


romangram.com | @romangram_com