#آوای_عشق_پارت_66
- خانوم محترم تموم شدم میشه دست از این نگاهاتون بردارین؟!
من که هنوز توی حال و هوای خودم بودم با گیجی نگاهش کردم ...
- من دستمو از کجا بردارم؟!
دوستای پسره که کنارش ایستاده بودن بلند زدن زیر خنده ولی صورت خودش سرخ تر شد ...
- خانوم من با شما شوخی نــدارم ...
این "ندارم"رو همچین محکم و بلند گفت که توجه چند نفر به ما جمع شد ... حرصم گرفت هم از خودم که اینقدر خنگم هم از اون یارو که سرم داد زده بود ... من صدامو بردم بالا و شاخ به شاخ شدم باهاش..
- اقای محترم صداتون رو بیارین پایین زدین بستنیم رو داغون کردین طلب کارم هستین؟! بجای این حرفا و داد و هوارا لطفا برید کنار تا من رد بشم ...
خودم از حرفم کپ کردم ... بابا من چه شجاع شده بودم که همچین پررو پررو به پسره میگم گمشو بابا بذار باد بیاد..حالا نمیدونم این روژی و اوش کدوم گوری رفته بودن که اصلا اثری ازشون نبود ... پسره که حالا مثل کوه اتشفشان میخواست منفجر بشه ساکت شد و سعی کرد خونسرد باشه ... از این تغیر رفتارش تعجب کردم ولی با یه لبخند پیروزمندانه و نگاه مغروری بهش زل زدم که دیدم داره با یکی احوالپرسی میکنه ... تعجب کردم چون داشت با لبخند به من نگاه میکرد ... با تعجب برگشتم عقب که با روژی و اوش روبه رو شدم چه حلال زاده هم بودن اینا ها ... روژان داشت باهمون پسر اژده هاهه حرف میزد و تعجب منو بیشتر کرد ... اوش هم داشت با تعجب به ما نگاه میکرد و حرف نمیزد ... بعد از چند دقیقه که صحبت های اون دوتا تموم شد روژی رو کرد به اوش و با صدایی که خنده توش بود دستشو به سمت پسره دراز کرد ...
- معرفی میکنم جناب اقای ژیان..
با بهت به پسره نگاه کردم که داشت با حرص به روژان نگاه میکرد ... دوستاش میخندیدن و به قیافه حرصیش نگاه میکردن و هرکدوم مزه ایی میپروندن ... کم کم که فهمیدم اوضاع از چه قراره یه لبخند پهن اومد روی لبم و به پسره نگاه کردم ... پسره رو کرد به اوش که هنوز متعجب بود و گفت :
- روژان خانوم مزاح میکنن بنده کیان هستم نوه ی خاله بزرگه ی زیبا خانوم ...
خنده های ریز من هنوز ادامه داشت و باعث میشد کیان بازم با حرص نگاهم کنه ... اوش دستشو به طرف کیان دراز کرد و با لبخند دستشو فشرد..
- اوش هستم همسر اینده روژان جان ...
روژی پشت چشمی نازک کرد و سرشو چرخوند طرف مخالف اوش و با صدای نازک شده ایی گفت..
- نخیر بنده هنوز جوابی به شما ندادم که شما میگی همسر اینده من باید فکرامو بکنم شایدم اصرا بخوام ادامه تحصیل بدم ...
خندم بلند شد و لب و لوچه ی اوشم اویزون حالا اون هی ناز بخر روژان هی ناز کن اخرشم اوش حرصش گرفت و گفت که فردا وقتی جواب مثبتتو به همه اعلام کردی اونموقع حالتو میگیرم ولی روژانم عین خیالش نبود و شونه ایی بالا انداخت ...
شب زمانی که توی ماشین نشسته بودیم و به سمت خونه روژی اینا میرفتیم تا برسونیمش همش به کیان فکر میکردم و حتی اونو با سیاوش مقایسه میکردم و پیش خودم اعتراف کردم که بعضی از جذابیت هایی که کیان داشت رو نمیتونستم توی سیاوش ببینم ... وقتی یاد ژیان گفتن روژان میافتادم خندم میگرقت بیچاره چقدر سعی کرده بود نزنه فکشو بیاره پایین هرچند اگه اینکارو میکرد اوش ساکت نمینشست و حتما دعوای حسابی صورت میگرفت ... یادم میافته که چقدر اوش از کیان بابت بستنی عذرخواهی کرد و اون با متانت گفت تقصیر خودش بوده و چقدر هم حرص خورد از اینکه من حتی به روی خودم نیوردم و با پررویی تمام ازش یه بستنی گرفتم و بهش گفتم از حالا به بعد موقع راه رفتن بیشتر مواظب جلوت باش که نخوری به کسی..
خلاصه اونشب تا زمانی که به رختخواب رفتم همش به روزی فکر کردم که چقدر فراز و نشیب داشت و با فکر به خریدهایی که سیاوش برام اورده بود به خواب رفتم ...
romangram.com | @romangram_com