#آوای_عشق_پارت_65
- نه خاله حالا اوا کجاست بیاد و خریدهاشو ببره ...
- والا اوا با اوش و روژان رفتن بیرون و خونه نیستن ارسلان هم رفته فکری واسه شام بکنه که همه دور هم جمع باشیم قراره خانواده اقای کریمی هم بیان و ایشاالله همینجا جوابشون رو بدن ... بیچاره بچم اوش هم خواستگاریش فرق داشت هم جواب دادن به خواستگاریش ...
کنف شده بودم خراب دلم میخواست همون جا بشینم بزنم تو سر خودم و بگم خب چرا رفت!؟
چند دقیقه دیگه نشستم و یکم حرف زدم با خاله و بعد بلند شدم تا برم خونه ... تا رسیدم مامان جلومو گرفت و ازم سوال و جواب کرد که کجا بودم و چرا موبایلمو نبرده بودم ولی وقتی اوضاع خرابو دید هیچی نگفت و گذاشت برم تو اتاق ... بدون عوض کردن لباسام افتادم روی تخت ... فردا اخرین روز اقامتمون توی شیراز بود میخواستیم یه سفرم بریم سمت شمال و هفته اخرم اونجا باشیم ولی مشکل من فقط این بود که چطور باید اوا رو فردا بکشونم پشت هتل ... در اتاق زده و شد ... بدون اینکه من چیزی بگم در باز شد و بعد چند ثانیه مامان داخل شد ... بلند شدم و با سستی روی تخت نشستم واقعا دوباره حوصله حرف زدن با مامانو نداشتم..مامان با لبخند اومد و نشست کنارم روی تخت و یه دستش رو گذاشت روی پام ...
- سیاوش میخوای باهم حرف بزنیم؟!
با بی حوصلگی به مامان نگاهی انداختم و سرمو انداختم پایین ...
- مامان جان حرفی نیست که بخوام بزنم فقط یکم خستم..
- سیاوش من اگه پسر خودمو نشناسم که نمیتونم اسم خودم رو بذارم مادر ...
شرمنده نگاهی بهش انداختم و بازم سکوت کردم..
- ببین پسرم فکر نکن نفهمیدم که یه حسی به اوا داری ولی حرفی نزدم تا خودت بهم بگی اما مثل اینکه توهم چیزی نخواستی بگی ... شایدم اصلا حسی بهش نداری ولی بدون اگه عاشق شدی دوس ندارم زود کنار بکشی ... اوا دختری هست که خیلی توی این باغا نیست و حواسشم به نگاه های اطرافش نیست خودتم که میدونی خیلی شیطونه فقط امیدوارم بتونی موفق بشی انتخاب خوبی کردی ...
مامان بلند شد و رفت بیرون و منو گذاشت توی دنیایی که واسم هنوز پر ابهام بود..
آوا
با اوش و روژان رفته بودیم بیرون و یه جوری منم اویزونشون شده بودم ... خب بالاخره ضربه روحی خورده بودم دیگه فک کن سیاوش واسه دومین بار روی من دست بلند کرده بود و اینبار جلوی خیلی از ادمهایی که اصل منو نمیشناختن ولی بازم غرورم پیش خودم ترک برداشته بود و باید جوری ترمیمش میکردم ... با اینکه سیاوش این کار رو باهام کرده بود ولی از خودم حرصم گرفته بود که اونجوری که باید از دستش ناراحت نبودم ... نمیدونم دلیلش چی بود ولی دوس داشتم بیاد و منت کشی کنه و من هی ناز کنم و اون به غلط کردن بیافته و من با کلی ناز و ادا قبول کنم ... خل شده بودم دیگه ... با بچه ها اومده بودیم پارک و اون دوتا جلوتر از من میرفتن و واسه منم یه بستنی خریده بودن و به بیان ساده تر من اون عقب پی نخود سیاه بودم و شایدم حکم یه مزاحم رو داشتم ... روژان با اون چادر مشکی که پوشیده بود کلا با تصورات من غلط دراومد ولی اینو فهمیدم که دختر شیطون و شوخیه و یه جورایی هم بازی خوبی واسه منه ... سرم پایین بود و با بستنیم سرگرم بودم که برخورد کردم به کسی ... بستنیم کاملا لباسش رو نابود کرده بود و روی سینش نقاشی شده بود..با حسرت به بستنیم نگاه کردم و توی این فکر بودم که بیچاره بستنیم ولی با شنیدن صدای عصبی فردی به کل از فکر بستنیه نازنینم بیرون اومدم و سرمو بلند کردم تا بتونم قیافه اون شخصی که بلوزشو تزیین کردم ببینم ... تا سرم اومد بالا چشام گرد شد ... یه حوری با صورت سرخ شده جلوم بود ... چشمای عسلی رنگی داشت که یه لحظه وقتی بهشون نگاه کردم انگار غرق شدم توی ظرف عسل..بینی عقابی و لبای کوچولوی صورتی رنگ لباش خیلی شیبه دخترا بود ابروهای پیوندی نازی داشت که در انتهای ابروی سمت راستش با تیغ دوتا خط مورب بود که قیافش رو خلاف نشون میداد ... پوست سفیدی داشت که الان به سرخی میزد ... سینه ورزشکاری داشت که ادم حس میکرد هشت تیکس ... نمیدونم چرا ولی یه لحظه یاد سیاوش افتادم و فکر کرد که ایا سیاوش همچین سینه ایی داره؟!!چرا تا حالا دقت نکرده بم بهش؟! ...
romangram.com | @romangram_com