#آوای_عشق_پارت_64
- تو چی؟!هان؟معذرت میخوای؟!اصلا تو کیه من هستی؟؟به چه حقی دستتو روی من بلند کردی؟!
داد میزدم و حرف میزدم ... هق هق میکردم ولی بازم گفتم اونقدر گفتم که دیدم دیگه توانی ندارم ... با شونه های افتاده رفتم به طرف جمعیتی که الان خیلی زیاد شده بودن ... بازم دلگیر بودم از همه عالم و دوست داشتم گریه کنم..جمعیت رو کنار زدم و گذاشتم سیاوش اون وسط با بهت بمونه ... نمیدونم چقدر گذشت که دستم از پشت کشیده شد ... برگشتم و با تعجب به اوش نگاه کردم..
- اوا بیا بریم داخل هتل همین جاست ها ...
برگشتم و به هتل نگاه کردم..با اوش رفتم داخل و توی لابی هتل نشستم و اوش ههم رفت و با لیوان اب برگشت ... خوشحال بودم که ازم توضیح نخواسته بود..گریم بند اومده بود و فقط به لیوان اب توی دستم نگاه میکردم و سکوت کرده بودم که صدای اوش بلند شد ...
- راستش سیاوش زنگ زد و بهم همه چیزو گفت و اینکه چیکار کرده ... اوا من قسم خوردم که تا خودت نیای دیگه نذارم ببینیش..ببین خواهری اونجوری که میگفت واقعا عصبی بود از دست اون راننده و ...
باقی حرفاش رو نمیفهمیدم ... چرا از سیاوش اونجوری که باید دلگیر نبودم شاید یه معذرت خواهی میکرد منم دیگه کشش نمیدادم درصورتی که اگر کس دیگه ایی بود شاید دیگه دوس نداشتم ببینمش ... ولی چرا سیاوش باید عصبانیتش واسه راننده رو سر من خالی کنه؟!..مگه تقصیر منه که بهم زل میزنن؟!مگه تقصیر منه که گرگ زیاده!؟مگه تقصیر منه که دختر شدم؟!..دوباره داشت گریم میگرفت که جلوی خودمو گرفتم و نذاشتم برای بار چندم کسی گریم رو ببینه من هنوزم همون اوا بودم همونی که هیچوقت اشکش در نمیاومد..اره من هنوزم همونم و هیچکس حتی سیاوش هم نمیتونه من تغیر بده ... بلند شدم و بی توجه به اوش راه خونه رو در پیش گرفتم و سعی کردم بخاطر کم خوابی صبح کمی بخوابم ...
سیــاوش
خودمم نمیدونم چرا اون کارو کردم فقط میدونم دیوونه شده بودم ... اوا با گفتن حرف مردن عقلو ازم گرفت و توی یه لحظه صورت سفید و لطیفشو اونجوری سرخ کردم و سوزوندم ... یه لحظه نفهمیدم چی شد و اون حرکت رو انجام دادم..از دست خودم عصبی و از این بازی ها خسته دوست داشتم مثلا تا فردا همه چیز بی دردسر باشه و با خیال راحت اوا رو ببرم پشت هتل و بهش از عشقی بگم که تمام وجودمو تسخیر کرده ... اعصابم حسابی داغون بود ... زنگ زدم به اوش و گفتم که اوا اومده به سمت هتل وقتیم بهش از ماجرا گفتم کلی سرم داد و بیداد کرد و حتی تهدیدم که دیگه حق ندارم تا خود اوا مخواد ببینمش ... اون لحظه به معنای واقعی کلمه خورد شدنم رو احساس کردم ... اوا هیچوقت منو نمیخشید ولی منم نمیتونستم از خیرش بگذرم ... دور زدم و راهمو به سمت هتل کج کردم..با اوم کیسه های خرید واقعا مشکل بود که بخوام راه برم و اروم بشم ... پوزخندی زدم خیر سرم مثلا میخواستم امروز اوا رو خوشحال تر از هر زمان دیگه ایی ببینم ولی با اون کاری که راننده تاکسیه کرد و حرفای اوا امروزو به هردومون زهر کردم ... حوصله ی خودمم حتی نداشتم ... نگاهم به خیابون شلوغی بود که چجوری ماشین ها از هم سبقت میگرفتن و راحت و بدون ترس از پلیس خلاف قوانین رو اجرا میکردم ... نگاهم به اسمون افتاد ... مثل بیشتر روزایی که شیراز بودیم گرفته بود و هوای باریدن داشت..درست مثل اوا ... مثل من..دلم تنهایی و سکوت اتاقم رو میخواست اتاقی که میدونستم روبه روش یه در هست که امید زندگیت داره توش نفس میکشه ... دلم هوای شیطنت های اوا و اذیت کردناش رو میخواست ولی خودمم خوب میدونستم که چقدر از اون روزا شاید فاصله داشته باشم..من برای دومین بار صورت عزیزم رو سوزونده بودم و هربار پشیمون از حرکتم با فکر راه چاره بودم به فکر یه راه برای از یاد بردن این تلخی ها از ذهن اوا ...
نمیدونم چقدر توی راه بودم که خودمو نزدیک هتل دیدم و سعی کردم پاهای خسته و جون ندارم رو به سمتش ببرم ... مسئولی که پشت میز نشسته بود بهم سلام کرد که حتی دیگه نای جواب دادن به اون رو هم نداشتم ... به سمت اسانسور حرکت کردم ... خوشبختانه اسانسور توی لابی بود ... با سوار شدنم سریع پلاستیک های خرید رو گذاشتم پایین و دستمو بردم سمت طبقه چهار ... طبقه ایی که واحد اوا اینا اونجا بود میخواستم خریدهاشو بهش بدم هرچند ممکن بود اوش نذاره ببینمش و ازش عذرخواهی کنم ولی بازم میارزید ... نمیدونم چرا اینقدر ضعیف شده بودم شاید اینم از قدرتای عشق بود که نمیتونستی عشقتو بزنی که وقتی میزدی دوس داشتی دستت میشکست و اینکارو نمیکردی بهت احساس ضعف دست میداد و انگار همش داری از یه بلندی به پایین سقوط میکنی ... حسای مختلفی داشتم اون موقع که نمیدونستم چیه انگار کلافه بودم و تنها این کلافگی و پشیمونی به دست اوا حل میشد ... نمیدونم از کی اسانسور ایستاده بود ولی با حرکت دوبارش به خودم اومدم و پوفی کردم ... طبقه هشتم ایستاد که با یه خانواده رو به رو شدم وقتی منو دیدن ببخشیدی گفتن و اجازه دادن اول من برم و باروم رو خالی کنم و اونا دوباره اسانسور رو بزنن ... سریع دوباره چهار رو فشار ادم و ایندفعه تا اسانسور ایستاد سریع پیاده شدم و در لحظه اخر عدد هفت رو فشار دادم تا بره برای اون خانواده ایست کنه ... دوباره با دستای پر کش اوردم سمت واحد خاله شبنم..زنگ رو که فشار دادم خاله خودش درو باز کرد و با لبخند منو به داخل راهنمایی کرد ... با لبخند بی روحی رفتم داخل و روی مبل نشستم ... خونه ساکت بود و خبری از سرو صدا نبود ... کیسه ها رو کذاشتم کنار مبل و خودم نشستم روی مبل..منتظر بودم عمو یا اوش بیان ولی خبری نشد..خاله با ذوتا فنجون چای اومد و نشست رو به روم و سینی رو گذاشت روی میز و بهم لبخند زد..
- خوش اومدی عزیزم این پلاستیک ها چیه؟! ...
بهشون نگاهی کردم و با لحنی که سعی میکردم عادی بنظر بیاد رو کردم به خاله ...
- خریدای دخترتون دیگه خاله جون ...
لبخند کجی زدم ... خاله هم خنده ی کوتاهی کرد و بازم چشمشو دوخت به پلاستیکا ...
- زحمت خریدای اوا هم افتاد گردن تو پسرم حالا اوا هم فکر کنم زیاده روی کرده تو خرید کردن ...
romangram.com | @romangram_com