#آوای_عشق_پارت_63
از هتل که خارج شدیم سیاوش به سمت یکی از تاکسی های همون نزدیکی رفت و در رو برام باز کرد تا سوار بشم و خودش هم بعد از من کنارم نشست و به راننده گفت بریم به بهترین پاساژ شیراز و اونم چشم بسته راه افتاد ... وقتی رسیدیم با یه ساختمان برج مانند روبه رو شدیم که خیلی بزرگ بود و تمامش ساختمان تجاری بود ... با سیاوش شونه به شونه ی هم وارد شدیم ... واقعا جای قشنگی بود..از همون دم در سیاوش بهم گفته بود هرچی دوست دارم میتونم بخرم و منم از این بابت واقعا خوشحال بودم ... از همون اول هر مغازه ایی رو که میدیدم میرفتم توش و دست خالی بر نمیگشتم..بالاخره پول مفت بود منم هرچی دوست داشتم خریدم ... توی مغازه هایی که وسایل تزیینی و یا مجسمه و کتاب بود بیشتر میاستادم چون عاشق اینا بودم ... کلی کتاب شعر خریدم و صدتا مجسمه و چیزای تزیینی لباسم که دیگه هیچی حتی از خیر عروسکای پشمالوی کوچولو هم نگذشتم..نمیدونم چند ساعت گذشت که صدای سیاوش بلند شد ...
- آوایی ورشکست شدم بخدا بسه دیگه میخوای بریم یه چیزی واسه ناهار بخوریم هان؟؟
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ساعت یک رو نشون میداد..باهاش موافقت کردم و به دستای خودم و سیاوش که دیگه هیچ جای خالی نداشت نگاه کردم و رفتم به طرف طبقه پایین ... هرکس مارو میدید با تعجب بهمون نگاه میکرد و چشمش روی کیسه های خریدم خیره میموند ... خب حقم داشتن توی این گرونی کدوم ادم عاقلی اینقدر خرید سنگین میکنه که من کردم؟! یه لحظه به مغز خودم شک کردم ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که حتی اگر عاقلم نباشم بجاش بامزه که هستم!! ... خسته از کش مکش های مغزی به فست فودی که کنار ستون بود درش اشاره کردم و خودم جلوتر به اون سمت رفتم ... وارد که شدم بازم نگاه های متعجب رو به جون خریدم و نشستم روی صندلی که خالی بود و خرید هام رو ول کردم دورم ... سیاوش هم اومد و روبه روی من نشست و خیلی اروم خریدهام رو گذاشت روی دو صندلی که هنوز خالی بود ... همون لحظه گارسون هم اومد و سفارش پیتزای مخصوص رو برامون نوشت و رفت ... سیاوش با لبخند به من که دست به سینه داشتم فضای اطراف رو انالیز میکردم نگاه کرد و ساکت هیچی نگفت ... با اومدن پیتزا ها چشمای من. برقی زدن و سریع با زدن سس روش شروع کردم با لذت به خوردن و نگاهی هم به سیا ننداختم.. بعد از خوردن اخرین قطره از نوشابم به پشتی صندلی تکیه دادم ویه نفس راحت کشیدم ... تازه چشمم به سیاوش افتاد که داشت با خنده پیتزاشو میخورد..حقم داشت بنده خدا گشنه تر از من ندیده بود تا حالا ... بعد از حساب کردن غذا رفتیم به سمت تاکسی هایی که کنار خیابون بودن و سوار یکیشون شدیم که پسر جوونی رانندش بود..اول من رفتم تو که افتادم پشت صندلی راننده و بعدش سا اومد و نشست اونطرف ... ادرس هتل رو که دادیم وسطای راه سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ... سرمو که بلند کردم نگاهم به ایینه افتاد که پسره خیره داشت نگاهم میکرد ... از نگاهش خوشم نیومد و سرمو برگردوندم طرف پنجره. به بیرون نگاه کردم ... دوس نداشتم اتفاق توی رستوران دوباره تکرار بشه ... نگاهم به بیرون بود که یهو دستم کشیده شد برگشتم دیدم که سیاوش با عصبانیت دستمو میکشه و سعی میکنه منو بکشه کنار خودش..با تعجب به رفتاراش نگاه کردم که با صدای بلندی رو به راننده گفت :
- نگـه دار آقــا ...
پسره نگاهی به من انداخت و باز به جلو نگاه کرد ...
- هنوز نرسیدیم که..
سیاوش اینبار عصبی تر شد جوری که من ترسیدم ازش ...
- باشه میخوام پیاده بشم نگه دار ...
اینبار پسره درکمال خونسردی نگه داشت و سیاوش هم سریع دست منو گرفت و پیاده که نه پرتم کرد پایین و در ماشینو محکم بست که صدای راننده در اومد و بعد از گرفتن پولی که حقش نبود و پیاده کردن خریدام از صندوق عقب رفت ... سیاوش اونقدر عصبی بود که فکر میکردم از دهن و گوشاش دود میزنه بیرون ... تقریبا دوتا خیابون تا هتل داشتیم که سیاوش داشت با قدم های بلند و سریع میرفت و منو دنبال خودش میکشید ... با صدایی که مظلومش کرده بودم بهش گفتم :
- سیاوشی یکم اروم تر الان میافتم میمیرم ها ...
یهو از حرکت ایستاد و برگشت طرفم از عصبانیت زیاد چشماش سرخ شده بود ...
- اوا یه بار دیگه کلمه اخرو تکرار کن!..
- میمیـ
هنوز حرفم تموم نشده بود که حس کردم یه طرف صورتم سوخت ... پلاستیک های خرید از دستم افتاد و دستمو گذاشتم روی گونم و با بهت برگشت طرف سیاوش که داشت با تعجب به صورت من و دستش نگاه میکرد ... چند نفری که شاهد این صحنه بودن دورمون جمع شده بودن و هرکدوم یه چیزی میگفتن ولی من انگار هیچی نمیفهمیدم و فقط به چشمای سیاوش نگاه میکردم و یه چرا توی ذهنم بود ... چرا دستشو روی من بلند کرد و باعث شد غرورم حداقل پیش خودم شکسته بشه؟! کاری کرد که هیچکس نکرده بود جز یه بار بابام کرد که واقعا حقم بود ولی اینبار چی؟!ایا واقعا حقم بود؟!..جوشش اشک رو بهه راحتی توی چشمم حس کردم..
- آوا..من ...
با دستام محکم زدم به سینش که چون انتظارش رو نداشت یه قدم رفت عقب..
romangram.com | @romangram_com