#آوای_عشق_پارت_62

اوش ماشین رو جلوی درب خونه ایی نگه داشت و همه پیاده شدیم ... یه اپارتمان بود که اوش بهمون گفته بود خانواده کریمی واحد 12 هستن و ما هم زنگ واحدشون رو فشردیم ... چون اسانسور واسه همه جا نداشت قرار شد اول خانواده ما برن و بعد خاله اینا..اوش که خیلی هول بود و همش یه چیزی میگفت که یهو با دست محکم زد توی پیشونیش و با صدای متعجبی رو به مامان گفت :

- مامان گل و شیرینیمون کو پس؟!

با این حرفش بعد چند ثانیه من و بابا از خنده ترکیدیم و مامانم که سعی داشت خندشو پنهون کنه شونه ایی بالا انداخت که همون موقع در اسانسور هم باز شد و خانواده اقای کریمی رو که جلوی واحدشون بودن دیدیم ... با لبخند به اوش که حسابی اخماش توی هم بود و عصبی به نظر میرسید نگاه کردم و با صدای ارومی بهش گفتم :

- بیخیال داداشی خواستگاریت متفاوته اصلا بگو ما رسم نداریم ...

به جلوی در رسیدیم و دیگه صدای منم قطع شد ... صورت خانوم کریمی رو بوسیدم و رفتم طرف پذیرایی ... اوش بیچاره هم که اومد داخل سرش پایین بود و داشت به اقای کریمی چیزی میگفت که باعث شد هردو با صدای ارومی بخندن و اقای کریمی دستی به سر شونه اوش زد و با دست به طرف پذیرایی اشاره کرد ... همون موقع خاله اینا هم رسیدن و بعد از اشنایی بالاخره همه نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن ... اینجور که بوش میاومد این روژان خانوم ما یه خواهر و برادر دیگه هم داشتن که خواهرش کوچیکتر بود و داداشش فرزند ارشد خانواده به نام های رضوان و رضا که رضوان اومده بود و نشست کنارمون ولی رضا برای گرفتن لیسانس و فوق و دکترا توی کانادا درس میخوند و قرار بود اگر صلتی صورت گرفت به ایران بیاد تا توی جشنای خواهرش شرکت کنه ... مامان هم کمی حرف زد و عذرخواهی کرد بخاطر گل و شیرینی چون از بس اوش هل بود و استرس داشت به ماها هم منتقل شده بود و به کلی فراموش کردیم بریم گلی که سفارش داده بودیم رو بگیریم و شیرینی بخریم و گفت اگر قسمت باشه ایشاالله دفعات بعد واسه مراسم های دیگه ... بعد از کمی حرف زدن درباره چیزای دیگه بالاخره مامان روژان که اسمشون زیبا بود عروس مارو صدا زد ... همه چشم ها به گردش دراومد و توی این گردش نگاهم به شمای سیاوش خورد که با حالت خاصی بهم نگاه میکرد دوباره توی قالب بی تفاوتی خودم فرو رفتم و به دختری که تازه وارد جمعمون شده بود و رست مثل مادر و خواهرش چادر سفید و زیبایی به سر داشت چشم دوختم ... روژان به ارومی سلام کرد و شروع به گردوندن چای کرد و مامان منم بلند شد و کلی قربون صدقش رفت..وقتی نشست تازه بهش دقیق شدم..این دختری که رو به روی من بود با دختری که توی تصورات من بود فرقش مثل زمین و اسمون بود ... یه دختر چشم ابرو مشکی که پوست سفیدی داشت و لبای متوسط و بینی متناسب با صورتش و تنها چیز توی تمام صورتش که خیلی مورد توجه بود چشماش بود که مثل چشمای اهو بود ... لبخندی بهش زدم و با رضایت به انتخاب اوش نگاه کردم حالا انگار منتظر رضایت من بود ... حمید یا اقای کریمی روژان و اوش رو فرستد توی اتاق که با هم حرف بزنن ... چشمام رو چرخوندم اطراف سالن که بازم نگاهم به چشمای سیاوش خورد و یه برق رو دوباره توی چشماش دیدم یه برقی که انگر داشت به ادم التماس میکرد ... یه لحظه هنگ کردم ... من تونسته بودم نگاه سیاوش رو بفهمم..سریع سرم چرخوندم و منتظر شدم تا اوش و روژان بیان و سعی کم ذهنم رو از اسم سیاوش حذف کنم چون به اندازه کافی ای مدت بهش فکرکرده بودم ... حدود بیست دقیقه بعد اوش اومد بیرون و چند دقیقه بعد با گفتن منتظر جوابتون هستیم اونجا رو ترک کردیم و به سمت خونه حرکت کردیم ...





توی خونه همش حرف رژان و خوبیش بود ... راستش هنوزم فکر نمیکردم که اون دختر شوخ و شیطونی که اوش تعریف کرده بود همین دختری باشه که دیشب جلوی ما چایی گرفت و خیلی خانوم نشست و سرشم بلند نکرد ... هنوزم باورم نمیشد که رژان چادری باشه خب راستش به اسمش نمیخورد اخه یکم امروزی بود..حالا من نمیدونم چرا فکر میکنم هرکس چادریه باید اسمش فاطمه یا زهرا باشه ... اوا حالا اونو بیخیال به این فکر کن که تونستی التماس توی چشمای سیاوش رو ببینی چیزی که واسه هیچکس رو نتونستم تعبیر کنم ... دوباره فکرم رفت سمت سیاوش ... نمیدونم چرا حس میکردم خیلی مواظبمه شایدم چون براش یه سرگرمی خوبم نمیخواد از دستم بده ... ولی این حس چی!؟حسی که انگار داره با تمام توان خودشو میکشه بالا و سعی داره به تمام بدنم دسترسی پیدا کنه ... با ضربه ایی که به سرم خورد به خودم اومدم و پشت سرمو نگاه کردم که دیدم سیما با نیش باز داره نگاهم میکنه ... توی این مدت تقریبا تمام شیطنتایی که دوست داشتم بکنم عقده شده بود ولی بازم دست و دلم به اذیت کردن نمیرفت انگار افسرده شده بودم ... بلند شدم و از کنار سیما رد شدم ولی در همون حال یه پس گردنی بهش زدم که جیغش رفت هوا و نگاه همه متوجه ما شد ... نیشمو باز کردم و رفتم توی اتاقم..بعد از تعویض لباس و پاک کردن ارایشم طبق این چند روز برگشتم توی حال پیش بقیه تا شب نشینی داشته باشیم..نشستم کنار بابا که جای خالی بود و مشغول شکستن تخمه شدم ... بابا دستشو حلقه کرد دور شونه هام و منو به خودش فشار داد و زیر گوشم گفت :

- دختر بابا چطوره؟!

شونه ایی بالا انداختم و گفتم خوبم و دیگه به حرفای بابا که داشت در مورد تغیر رفتارم میگفت گوش ندادم و چشممو دوختم به اوش و سیاوش که داشتن با پاسور بازی میکردن و سیما که نگاهشون میکرد و هی غر میزد ... یهو بلند شدم و رفتم طرفشون و اصلا حواسم به بابا نبود ... نشستم رو به روی سیما و بهشون گفتم که حکم بازی کنیم ... اوش و سیاوش سریع قبول کردن ولی سیما گفت من با سیاوش روبه روی هم بشینیم و خودش با اوش ... اول خواستم قبول نکنم ولی وقتی دیدم که همه موافقن به ناچار بلند شدم و جامو با اوش عوض کردم ... سیاوش کارت هارو میانداخت جلوی هرکس تا اگر تک شد اون حاکم باشه ... دور سوم بود که تک دل افتاد جلوی خودش و شد حاکم ... بازی شروع شد و بعد از دادن پنج کارت به هرکس حکم رو پیک کرد ... وقتی تمام پاسور هارو داد سرباز دل رو انداخت وسط و بازی بقیه هم که دیدن زمینه دله همه عددی انداختن و دست اول مال ما شد ... چهار دست از هفت دست رو بازی کرده بودیم و اینبار حاکم سیما بود ... دور اخرم رسید و بازی به جایی رسیده بود که نه من نه سیاوش هیچی نداشتیم و فقط من یه دو خشت که حکم بود رو داشتم با یه چهار و شیش دل سیاوش هم که با اشاره هاش بهم گفته بود هیچی نداره ... اوش که دست قبلی انداخته بود یه کارت انداخت بیرون که با خوش شانسی تمام تک پیک بود که من نداشتم ازش ... سیاوش و سیما انداختن و همه منتظر بودن که منم بندازم که با خوشحالی دو خشتم رو انداختم و بریدم ... اونقدر از بردم و تعجب سیما و اوش خوشحال شدم که با تمام قدرت پریدم بالا و با جیغ گفتم ما بردیم و خندیدم..بین خنده هام بود که چشمم به سیاوش افتاد و ناخواسته یه لبخند مهربون بهش زدم ... درسته با خودم هنوز کنار نیومده بودم ولی دلیل نمیشد که تمام خانوادم رو از این بابت ناراحت کنم ... با خودم فکر کردم سیاوش بهم عیدی نداده پس اگه بهش بگم و اون به چیزی بده حتما میشم همون اوای قبلی ...

شب موقع خواب فقط به این فکر میکردم که وقتی درمورد عیدی به سیاوش گفته بودم بیچاره چجوری چشماش گرد شد و فکر کرد که تمام این تغیر رفتار من بخاطر این موضوعه و من چقدر تو دلم بهش خندیدم بابت این فکر بچگانه ایی که درمورد من کرده بود ...

فردا صبح با زنگ گشیم بیدار شدم و با همون چشمای بستم گوشیم رو برداشتم و گرفتم روبه روم و لای یه چشمم رو باز کردم ... با دیدن اسم سیاوش که روی گوشی خودنمایی میکرد کاملا هوشیار شدم و نیم خیز شدم روی تخت..با کمی مکث گوشی رو جواب دادم ...

- بله؟!

- سلــام خانوم خوش خواب زود باش اماده شو که تا ده دقیقه دیگه تو خونتونم ...

و بدون اینکه بذاره من حتی یک کلمه حرف بزنم گوشی رو قطع کرد ... شونه بالا انداختم و توی دلم یه خل چل بهش گفتم و نگاهی به ساعت انداختم ... 9 : 30 بود..خب کم خوابیده بودم ولی بازم دیگه خواب از سرم پریده بود ... بلند شدم و رفتم به طرف دستشویی..مثل اینکه همه هنوز خواب بودن و سالن خالی بود خب حقم دارن تا نماز همه بیدار بودن و بعد نماز خوابیدیم ... درسته راحت و ازاد بودیم ولی نمازمون رو سعی میکردیم سر وقت بخونیم ... بعد از دستشویی دوباره رفتم توی اتاقم که دیدم اوشم بیداره و داره با چشمای نیمه باز و لبخند به لب با گوشیش ور میره و کسی نمیتونست از خواب ناز بیدارش کنه این موقع جز روژان خانوم ... لبخندی بهش زدم و رفتم سر کمد و از بین همون چندتا مانتوم یه مانتوی صورتی رنگ نخی ناز که یه کمر بند باریک زرد دور کمرش میخورد و میافتاد پایین با شلوار جین تنگ زرد برداشتم و رفتم بیرون ... بعد از عوض کردن لباسم به تیپم نگاه کردم ... خیلی جیغ بود مخصوصا شلوارم پس بجاش شلوار جین تنگ سفیدم رو پوشیدم و شال سفیدی هم انداختم روی سرم و به اوش توضیح دادم که سیاوش گفته بپوشم و بریم جایی اونم قبول کرد و من صندلای زردم رو پوشیدم و در واحدمون رو باز کردم کهذچشم تو چشم سیاوش شدم که روبه روی من به دیوار تکیه داده بود با دیدن من لبخندی ز ود از بالا به پایینم رو نگاه کرد و خیره شد توی چشمام ...

- بفرمایید خانوم آن تایم ...

و با دست به اسانسور اشاره کرد ... پشت چشمی نازک کردم و به سمت اسانسور حرکت کردم ...



romangram.com | @romangram_com