#آوای_عشق_پارت_61
- خب خانوم خانوما یه چیزی نمیاری که ما بخوریم و سیر بشیم ...
خشک و جدی نگاهم کرد و با تلخی جوابمو داد ...
- به من هیچ ربطی نداره اینجا درسته که هتله ولی من خدمتکار هتل نیستم اگه گشنتونه میتونین برین خونه خودتون و سفارش غذا بدین..
و راه اتاق رو در پیش گرفت..اخم کردم ولی چیزی نگفتم و با خودم فکر کردم که شاید باید بیشتر صبر کنم ... رفت سمت تلفن و شماره پذیرشش رو گرفتم..خیلی معطل نشدم که امار غذاشو گرفتم و گفتن که میتونن از رستوران پایین برامون غذا ببرن پس منم جوجه سفارش دادم و منتظر شدم تا برسه ... واقعا هتل بی نظیری بود و تاحالا تورسیت های زیادی رو دیده بودم که توش اقامت داشتن خب با این حساب بایدم خوب باشه ... بیست دقیقه بعد غذا رو اورده بودن و رفته بودن ... اوا رو صدا زدم که سرشو از لای در اورد بیرون و با اخم اول به من و بعد به غذاها نگاه کرد که اخماش کم کم باز شد و خشک اومد نشست و یه ظرف از غذا رو کشید جلوش و شروع کرد به خوردن ... به این کارش لبخندی زدم و منم مشغول شدم ... امیدوار بودم بتونم اوا رو به همون اوای قبلی برگردونم وگرنه غیر ممکن بود که باهام به پشت هتل بیاد ...
دوباره نگاهش کردم و لبخندی زدم ... مطمئن بودم که میتونم همه چیز رو درست کنم ...
آوا
دو روز بود که من اخلاقم برگشته بود..دو روزی که باعث تعجب خیلی ها شده بود ... مامانم ازم عذرخواهی کرده بود ولی من بهش گفته بودم که من از دست شما ناراحت نبودم و قضیه رو تموم کردم ... توی این دوروز به حافظیه و سعدیه و دروازه قران سری زده بودیم ... امشب باید بریم خواستگاری رژان واسه این قضیه خیلی. خوشحال بودم و انرژی داشتم ولی خودمو کنترل کردم و سعی کردم این انرژی رو در خودم سرکوب کنم ... یه مانتو سفید پوشیدم که از پایینش ساقه های قهوه ایی گل با برگ های کوچکی اومده بود بالا و سرشون گلهای ریز قرمزی خورده بود و اندازه ساقه ها متفاوت بود سر استین هاش و دور یقه هفتش هم از گلهای قرمز بود ... یه شلوار جین تنگ و به قول معروف لوله تفنگی به رنگ جیگری خوش رنگ بود به یه شال هم رنگش و کفش های عروسکی زرشکی که روش یه گل خوشگل به همون رنگ ولی مات تر بود که زیباییش رو بیشتر کرده بود ... یه ارایش مختصرم کردم..ریمل زدم و یه مداد سیاه کشیدم توی چشمام رژ قرمز اناری هم زدم که اخر پاکش کردم و گذاشتم سرخی لبای خودم باشه فقط یه برق لب زدم و تمام ... از اتاق اومدم بیرون که دیدم اوش از حمام اومد بیرون و رفت توی اتاق..جلوی ایینه توی سالن ایستادم و موهام رو به حالت کج ریختم توی صورتم و شالم رو خیلی اروم به طوری که موهام خراب نشه گذاشتم سرم ... مثل اینکه زودتر از همه اماده بودم پس نشستم روی مبل و منتظر بقیه ... حدودا نیم ساعت بعد اخرین نفر یعنی اوش خان از اتاق خارج شدن و همه بلند شدیم واسه رفتن ... قرار بود خاله اینا هم بیان ولی معلوم نبود کجان الان ... رفتیم سمت اسانسور که اوش کلید رو زد تا بیاد بالا و اومد کنارم ایستاد سرشو خم کرد و کنار گوشم صداش بلند شد ...
- اوایی نمیخوای یکم لبخند بزنی؟بابا نا سلامتی خواستگاری داداشته ها چیه این قیافه جدی ادم میلرزه به خودش ...
نگاهی بهش کردم و سعی کردم دو طرف لبم رو به سمت بالا هدایت کنم ولی نشد و بیشتر شبیه یه کج خنده شد تا لبخند ... اوش پوفی کرد و وارد اسانسور که حالا رسیده بود شد ... وقتی به لابی رسیدیم خانواده عمو نادر همه نشسته بودن که با دیدن ما بلند شدن و ما رفتیم سمتشون..
سیاوش : - به به شادوماد گه کردی پسر فکر اون بنده خدا رو نکردی که یه وقت موقع چایی گرفتن هول نشه و بریزه روش بسوزه؟!
اوش اخم پهنی کرد و با حساسیت اشکاری جوابشو داد ...
- سیاوش یه خدا نکنه چیزی بابا هرچی دعای خوبه واسه خانوم اینده اقاست و هرچی بده و ته مونده دعاهاش واسه زن بیچاره من..
و نگاه معناداری به من انداخت که داشتم با لبخند کم جونی به بحثشون گوش میدادم ... سیما که کنارم ایستاده بود هی توی گوشم وز وز میکرد و باعث میشد من اعصابم بهم بریزه نه از حرفای بقیه سر در میاوردم نه از حرفای سیما ... کلافه سرمو تکون دادم و به بقیه گوشزد کردم که دیره و بالاخره همه حرکت کردیم ...
romangram.com | @romangram_com