#آوای_عشق_پارت_60
اوا که از دستشویی اومد بیرون صورتش بخاطر گریه زیاد پف داشت ... تا چشمام به چشمای قرمزش افتاد خشکم زد ... انگار با دوتا قالب یخ روبه رو شدم یه لحظه از سردیش تنم لرزید ... با تعجب رفتم طرفش و خواستم دستش رو بگیرم که دستشو کشید عقب و بدون هیچ حرفی با خشکی تمام رفت توی اتاق و درم بست ... گیج شده بودم اونکه تا قبلش اینقدر خوب بود توی بغلم گریه کرده بود و اروم شده بود پس چرا رفت و اومد بیرون اینجوری شد؟! ... خواستم برم توی اتاق که یه صدایی توی وجودم گفت :
- نه سیاوش نرو بذار با خودش کنار بیاد ...
با ناراحتی و بی هیچ حرفی از خونه خارج شدم ...
زنگ زدم به اوش و منتظر شدم تا جواب بده ...
- جونم داداش؟!
- سلام اوش ببین این اوا نمیاد هرکار کردم حالشم خیلی خوب نیست بهتره که نیاد بذار امشبو استراحت کنه منم هستم پیشش اگه مشکلی پیش اومد باشم..
اوش اهی کشید و گفت :
- باشه سیاوش نمیدونم این اوا چی شد یهو خودتم دیدی که مامان میخواست بمونه بیارتش که بابا نذاشت و گفت بهتره بذاری تو حال خودش باشه من که نمیفهمم این دختر چشه حالا شاید با تو حرف بزنه ...
تو دلم پوزخندی زدم..اوا با اون نگاهش عمرا بخواد با من حرف بزنه ...
- باشه حالا منکه هستم اگرم تونستم میبرمش بیرون شاید حالش بهتر بشه..
اوش باشه ایی گفت و یکمم با شیطنت اذیتم کرد و قطع کرد ... رفتم سمت پایین و توی محوطه هتل ... فضای قشنگی داشت و بزرگ بود ... دلم پیش اوا بود که الان خوبه؟چیکار میکنه؟ ولی خودم اینجا بودم و یه چیزی مانعم میشد که برم پیشش میگفت بمون و بذار کنار بیاد با مسئله ایی که اینقدر بهمش ریخته ...
رفتم به سمت پشت هتل که ببینم چیه اخه یه راهی بود که دو طرفش گل های رز قرمز روییده بود ... لبخندی به قشنگی مسیر زدم و رفتم جلو ... دهنم از اون همه زیبایی و قشنگی باز شد و تمام بدنم حیرت زده سر جاش میخکوب شد ... یه محیط گرد و بزرگ که دورتا دورش رو یه جوی باریک که مصنوعی بود قرار داشت و بقیه زمین تمام چمن شده بود ... وسط زمین یه میز گرد و دو صندلی بود که همه از چوب و تراشکاری زیبایی داشت..پشت هر صندلی یه درخت بید وجود داشت که با زیبایی سایه انداخته بود روی اونها ... روی زمین هم هر تکه به صورت یه دایره گلهای بنفشه بود که زیبایی رو چند برابر میکرد..اونقدر محو اطراف شده بودم که با قرار گرفتن دستی روی شونه ام پریدم بالا و چرخیدم طرف اون شخص ... یه خدمتکار با لباس فرم سورمه ایی و سفید خوش دوخت و اتو کشیده بود که با لبخند خسته ایی بهم نگاه میکرد ...
- ببخشید اقا ولی شما اینجا رو رزرو کرده بودید؟!
با همون بهتم سرم رو به علامت نه تکون دادم ...
با دست به سمت اونطرف هتل اشاره کرد و درست اونطرف راهی که اومده بودم بود و هتل وسط این دو راه قرار داشت..
- پس لطفا برید و اگه خواستید بیاید باید با مسئول هتل درمیان بذارید ...
به اون سمت نگاه کردم و یکم خودمو جمع و جور کردم ...
- باشه خیلی ممنون..و به اون سمت راه افتادم ... این بار تمام این راه باریک که فقط به اندازه دو نفر که تو بغل هم باشن جا داشت رو پر از گلهای ناز کرده بودن ... توی اون لحظه فقط به یه چیز فکر میکردم ... حتما باید اوا رو به این مکان رویایی بیارم ... وقتی وارد لابی هتل شدم یه راست به سمت مسئولش رفتم و ازش خواستم برای پنج روز دیگه که اخرین روز اقامتمون توی شیراز بود برام در نظر بگیره و اونم با رویی گشاده قبول کرد و مبلغی پول ازم گرفت که الحقم با ساختن همچین جایی حقش بود ... دوست داشتم تا زمانی که شیراز هستیم به اوا از تمام اتفاقاتی که افتاده و منو شیفته خودش کرده بگم و چه فرصتی بهتر از پنج روز دیگه؟ ... توی اسانسور بودم و به این فکر میکردم که وقتی برگردیم تهران میتونیم بریم خونه خودمون چون عمو ارسلان به یکی از دوستاش سپرده بود که دنبال یه دیزاینر واسه خونه باشه و گفته بود که خونه رو تا قبل اومدن ما اماده کنن..از این بابت خوشحال بودم و با خودم فکر کردم که حتی اگه اوا هم فرصتی واسه فکر کردن بخواد اینجوری حداقل جلوی چشمش نیستم..با باز شدن در اسانسور به خودم اومدم و به سمت خونه خاله حرکت کردم..زنگ در رو که زدم بعد از چند دقیقه در به ارومی باز شد..رفتم داخل که بازم با همون اوای سرد و خشک روبه رو شدم ... سعی کردم به روی خودم نیارم..با لبخند رفتم جلو و نشستم روی مبل ...
romangram.com | @romangram_com