#آوای_عشق_پارت_59


- جونم مامان چرا جیغ میزنی سکته کردم..

با صورت سرخ بهم زل زد و با دستش به جایی اشاره کرد..همه با کنجکاوی رد انگشتش رو دنبال کردیم که رسیدیم به کیک و یهو صدای خنده جمع رفت هوا منم از خجالت سرمو انداختم پایین و تو خودم جمع شدم ...

یه طرف کیک خامش رفته بود و جای انگشتای من روش مشخص بود خودمم به این خرابکاریم رسیده بودم ولی گفتم طرف خرابیشو میذارم جلوی خودم تا کسی نبینه ... وقتی جو اروم تر شد زیر چشمی به همه نگاه کردم و اروم جوری که خودم به زور شنیدم گفتم ببخشید و رفتم توی اتاق ... حالذ همه فکر میکنن چه دختر شکموییم که نتونسته صبر کنه ... چقدر خرم الان میرن به بقیه هم میگن و ابروی من میره..نشستم پشت در و پاهامو توی بغلم جمع کردم..اولین قطره اشکم چکید ... نمیدونم چرا گریه میکردم ولی ادم وقتی دلش گرفته باشه با صدای دور گرد محلشونم میزنه زیر گریه ... نمیدونم چرا دلم هوای گریه داشت ... یاد دیروز افتادم که چقدر توی مراکز خرید با سیما مسخره بازی دراوردیم که اخرش سیاوش بهمون تذکر داد و دعوامون کرد ... یاد روز بعد از زمین خوردنم توی اتاق سیاوش افتادم که اومده بود خونمون و عذرخواهی کرد و چقدر باعث خندم شد..به این فکر کردم که چرا وقتی بهم میگه پیشی ته دلم یه جورایی از حرفش خوشم میاد..چرا دوس دارم مدام سر به سرم بذاره و یا سر به سرش بذارم؟! ...

صدای خنده و حرف از بیرون میاومد ... حتی به خودشون زحمت نداده بودن بیان و صدام کنن ... نمیدونم چقدر گذشت و توی فکر بودم و گریه کردم که یکی زد به در ... دیگه صدای حرف و خنده نمیاومد و همه جا ساکت بود ... چشمام از بس. گریه کرده بودم باز نمیشد ... شده بودم مثل دختر بچه های دماغو که مامانشون دعواشون کرده اونا هم از ترس پناه اوردن به اتاق و دردم بستن..حس کردم دارم با در میرم جلو ... بعد چند لحظه سیاوش از لای در به زور اومد داخل..با دیدنش سریع دستمو گرفتم جلوی صورتم تا نبینه گریه کردم..اروم نشست جلو و حس کردم دستاش داره بهم نزدیک میشه ... دستامو از روی صورتم برداشتم و سعی کردم اون حس لذت رو از خودم دور کنم و خودمو از حصار دستاش بکشم بیرون ولی حتی نتونستم کوچیک ترینحرکتی بکنم درعوض اشکام بودن که دوباره راه خودشون رو باز کردن و از روی گونه هام به روی پیراهن سیاوش لیز خوردن و در اونجا محو شدن ... یاد جمله ایی افتادم که هیچوقت بهش اعتقاد نداشتم ...

" میدانی بهشت کجاست؟؟

فضایی چند وجب در چند وجب میان بازوان کسی که دوستش داری ... "

با گذشتن این جمله از سرم خیلی سریع به خودم اومدم و دستای سیاوش رو که سرمو نوازش میکرد پس زدم و بلند شدم ... با صدای خسته با نگاهی کلافه بهش گفتم بره بیرون اما اون خیلی عادی نشسته بود و قصد بلند شدنم نداشت ... رفتم بیرون که دیدم کسی نیست..بی اهمیت رفتم توی دستشویی تا اثار گریه رو از خودم پاک کنم..توی ایینه به خودم خیره شدم ...

- چیکار داری میکنی اوا..اینکارا از تویی که حتی نمیدونستی گریه چیه بعیده..اوا به خودت بیا تو اون اوای سخت و مقاومی که ساخته بودی نیستی..نذار خرد بشی بذار مثل گذشته شیطنتت زبان زد فامیلای دوری باشه که سالی یه بار میبینیشون و کلی ازت تعریف میکنن..تو همون اوایی هستی که به عشق و دوست داشتن اعتقا نداشت و نداره تمام این حرفا و فکرام باد هواست و هوسه زود میگذره..به خودت بیا آوا ...

دوباره و چندباره مشت اب ریختم روی صورتم تا یکم سرحال تر شدم..بعد از اون همه گریه دلم یه خواب راحت میخواست..از دستشویی اومدم بیرون منتها من اون اوای چند دقیقه پیش نیستم من بایه فکر جدید و یه شخصیت جدیدم ... من عوض میشم تا حداقل به خودم ثابت بشه که میتونم و من اون اوایی که ضعیفه نیستم ... اینبار جدی تر و خشک تر از دفعات قبل ... من با خودم عهد بستم دیگه از شیطنت خبری نیست..به خودم که نمیتونستم دروغ بگم اون ته ته های قلبم یه جای کوچیک واسه سیاوش هست و من باید جلوی رویشش بیشترش رو بگیرم ... باید ...





**************





سیـاوش






romangram.com | @romangram_com