#آوای_عشق_پارت_58
تازه از خواب بیدار شده بودم که دیدم اوش توی اتاق نیست..رفتم بیرون و از مامان اینا پرسیدم که گفتن رفته یه سری کار داشته انجام بده و چه کاری مهم تر از دیدن روژان ... یه ساعتی نشستم کنار مامان اینا که دیدم واقعا داره حوصلم سر میره..تصمیم گرفتم برم پیش سیما تا باهم بریم محوته این اطراف رو بگردیم ... یه مانتوی ساده مشکی با شال مشکیم پوشیدم و رفتم بیرون ... جلوی در خونشون ایستادم تا یکم سر وضعم رو درست کنم ... در زدم که خاله لادن در رو باز کرد و من رفتم داخل..از خاله نشونی سیما رو گرفتم که گفت حمامه و اتاقش رو بهم نشون داد ... با شیطنت رفتم طرف در اتاق و بدون در رفتم داخل..اولین چیزی که دیدم سیاوش بود که روی تخت خواب بود ... فکری توی ذهنم جرقه زد و رفتم طرفش و اروم نشستم لب تختش ... یه پر از توی بالتش بیرون کشیدم و شروع به کار کردم ... پر رو هی میکردم توی دماغش تا دستش میاومد بالا مم برش میداشتم اخر چرخید و به پهلو پشت به من خوابید که پر رو کردم توی گوشش و دوباره اون دستشو میاورد بالا من میبردم عقب و ریز میخندیدیم که یهو دو تا دستاش اومدن بالا و منو کشید توی بغلش ... از ترس زبونم بند اومده بود ولی سیاوش با لبخند چشماشو بسته بود..
- موش موشی من چطوره؟!
با حرص سعی کردم خودمو نجات بدم ولی اون دستاش قوی تر از جثه ریز من توی بغلش بود ...
- ولم کن سیا یکی میاد میبینه بده..
بازم لبخند ریلکس و حرص دراری زد و با همون چشمای بسته جواب داد..
- اگه زشته و بده چرا اذیتم کردی که اینجوری بشه ها پیشی؟!
بازم حرصم گرفت و با صدای ارومی که بیرون نره گفتم :
- ولم کن دراکولا تو صفت دیگه ایی هم هست که به من نداده باشی؟!من نه پیشیم نه موش نه کوچولو نه هیچ حیوون دیگه من اوا ام ...
اینبار چشماشو باز کرد و با چشمای سرخی که بخاطر خواب زیاد بود بهم نگاه کرد و با حالت بامزه ایی گفت :
- منکه الان یه موش کوچولو رو میبینم که گیر افتاده و راه فراری نداره واسه همین هی داره وول میخوره ...
با حرص زیاد و عصبانیت صاف خوابیدم چون اگه یکم دیگه تکون میخوردم کار دیشب تکرار میشد و من روش بالا میاوردم ... با باز شدن یهویی در یه جیغ کشیدم که سیاوش ترسید و ولم کرد و نیم خیز شد روی تخت و اون فردی که هنوز وارد نشده بود فکر کنم خشک شد و من خودمو از گوشه تخت شلپی انداختم پایین که تمام استخوان هام خرد شد ... سیاوش سریع پرید پایین و کنارم نشست و برم گردوند..چشمامو باز کردم که دیدم صورتش سرخه از عصبانیت دستشو اورد جلو و کشید بالای لبم وقتی دستشو برداشت دیدم قرمزه.. خاله و سیما با عمو نادر همه اومده بودن و دورم حلقه زده بودن..با کمک خاله نشستم و تکیه دادم به کنار تخت ... سیما سریع رفت و با دستمال کاغذی برگشت و داد دست خاله..بعداز چند دقیقه که حالم بهتر شد و سیاوش کلی داد و دعوا بالاخره رضایت داد تا برم خونه البته ازم امضای کتبی گرفت که برم و فقط استراحت کنم ... منم بعد از یکم سر به سر گذاشتنش قبول کردم و راهی خونه شدم ...
دو روزی میشد که شیراز بودیم و بجز مراکز خریدش هیجا نرفته بودیم ... مراسم خواستگاری هم که مال دو روز دیگه بود اخه من تو این مدت چه غلطی بکنم؟! ... مثل خیلی وقتا که خسته میشدم و حوصلم سر میرفت رفتم سمت یخچال و بازش کردم اما دلمم نمیاومد دست نخورده ببندمش واسه همین هی ناخونک میزدم به کیکی که مامان واسه تولد بابا با هزار بدبختی پخته بود هرچیم گفتیم بذار از بیرون بخریم گفت نه باباتون میفهمه نمیشه..حالا بماند چقدر با عمو نادر اینا هماهنگ کردیم که نذارن تا دوساعت بابا بیاد خونه ... کیک گرد معمولی که روش کاملا با خامه سفید شده بود و برای تزیینش کمپود اناناس و توت فرنگی که واسه روش بود دور تا دورش رو هم کمپوت اناناس گذاشته بود حالا من هی میرفتم میاومد از یه گوشش ناخونک میزدم..خودم دیگه اعصابم خرد شده بود ... مامان اینا هم رفته بودن خونه خاله لادن منم بعد از اون جریان دیگه نرفتم خونشون و تصمیم گرفتم از راه دور اذیتش کنم ... ساعتای 6 بود که مامان اینا همشون اومدن ... وقتی نشستن و بعد یه خورده خوش و بش مامان بهم اشاره کرد تا کیکو بیارم منم مثل فشنگ پریدم خب بالاخره حرف شکم بود وگرنه عمرا میرفتم ... همینجور که کیک روی دستم بود شعر تولد مبارکم میخوندم که بقیه هم با دست باهام هم صدا شدن..کیکو جلوی بابا گذاشتم و بوسش کردم ...
- تولدت مبارک بابایییییییی ...
اونم بوسم کرد و با لبخند مهربونی به مامان نگاه کرد ... رفتم کنار و یکی یکی اومدن به بابا تبریک گفتن و کادوهاشونو دادن که یهو جیغ مامان بلند شد..
- آوا
با ترس سه متر پریدم هوا و چرخیدم طرفش..
romangram.com | @romangram_com