#آوای_عشق_پارت_56
********************
سیـاوش
بالاخره راه تموم شد و رسیدیم شیراز ... تمام یدنم پشت فرمون خشک شده بود و خوابم میاومد شدید ... خودمو لعنت کردم که چرا وقتی ایستادیم واسه سوختگی اوا جامو با اوش عوض نکردم ... بازم یاد اون بلایی افتادم که اوا سرش اومد..چقدر خودمو سرزنش کردم که چرا چایی ازش خواستم و گفتم نگهش داره تا دستای کوچولوش اونجوری بسوزه..نگاهی از ایینه بهش انداختم موشیم مثل فرشته ها خوابیده بود ... با کلی پرس جو و سوال جواب کردن تونستم هتلی که گرفته بودیم رو پیدا کنم..ماشین بابا اینا توی پارکینگ پارک بود.. تا ماشین ایستاد اوا سریع چشماشو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت لبخندی زدم و پیاده شدم ... اوا داشت اونای دیگه رو بیدار میکرد و من هم رفتم تا چمدونا رو بذارم پایین ... خلاصه رفتیم داخل و بعد از کلی جست و جو اتاقا رو پیدا کردیم و هرکس رفت سمت خونه خودش ... منو سیما هم در زدیم و رفتیم داخل ... یه خونه دو اتاقه که توی هر اتاق دوتا تخت داشت ... رفتم سمت یه اتاق و چمدونه خودم و سیما رو گذاشتم داخلش و پهن شدم روی تخت از خستگی حتی نای عوض کردن لباسام رو نداشتم..سیما اومد توی اتاق و نشست روی تخت روبه رویی لبخندی بهش زدم و چشمام رو بستم که صداش باعث شد دوباره بازشون کنم..
- داداشی؟!
- بـله خواهری؟!
- یه سوال ازت بپرسم!!
- شما دوتا بپرس کیه که حوصله جواب دادن داشته باشه؟!
ریز خندیدم و سیما هم با حرص بالشت رو پرت کرد طرفم..
- مسخره لوس من جدیم..
خندمو خوردم و قیافمو جدی گرفتم..
- بپرس..
سیما یکم من من کرد اما اخرش به حرف اومد..
- تو اوا رو دوس داری درسته؟!
romangram.com | @romangram_com