#آوای_عشق_پارت_49


سرمو بردم وسط سر اوش و سیاوش و از ته حلقم جیغ کشیدم ... با تمام شدن جیغ من صدا توپ بلند شد و اوش و سیاوشم پریدن بالا و داد کشیدن بقیه هم با تعجب به من که میخندیدم و اون دوتا که از ترس چشماشون گشاد شده بود نگاه میکردن ... کم کم اون دوتا هم فهمیدن موضوع از چه قراره و بقیه هم شروع به خندیدن کردن ...

سیاوش- معلوم شد از همین حالا ه چه سال خوبی داریم ...

اخم کردم پ رومو کردم طرف بابا و بوسش کردم و سال نو رو تبریک گفتم ... با این کارم بقیه هم اومدن و روبوسی شروع شد ... با خنده رفتم طرف بابا و برای گرفتن عیدی دستمو دراز کردم اوش زد زیر خنده پ گفت :

- بابا جون روز عیده یه کمکی هم به این گدا بکن ثواب داره..

سیاوشم خندید ... حرصی شدم و افتادم دنبالش اخرشم وقتی زدمش و دلم خنک شد دوباره برگشتم سمت بابا اینا که میخندیدن..اینبار بابا از طرف خودش و مامان یه زنجیر طلا با پلاکش که اسمم روش ثبت شده بود داد ... تشکر کردم و رفتم طرف عمو و خاله اونا هم با خنده بهم یه بسته بزرگ دادن که توش یه پیراهن ناز بود با کفش عروسکی خوشگل..ازشون تشکر کردم و رفتم سمت سیما ...

- زود باش عزیزم هرچی باشه تو بزرگتری ...

با خنده از کنارش یه بسته کوچیک داد ... یه دستبند نقره ناز توش بود..تشکر کردم و رفتم سمت اوش با غیظ پشت چشمی نازک کردم و دستمو گرفتم جلوش ...

با خنده دست کرد توی جیبش و یه جعبه کوچولو دراورد ... ازش گرفتم و بازش کردم که یهو یه چیزی خورد تو صورتم و من یه جیغ بلند کشیدم ... جعبه رو پرت کردم عقب که دیدم یه سوسک زنده بال داره با جیغ به اولین کسی که رسیدم پشتش پناه کردم ... از شانسم اون فرد سیاوش بود..با دو دستم از پشت کتشو گرفتم ... سیاوش برگشت و منو گرفت و زیر گوشم حرف زد انگار حواسش اصلا به اطراف نبود ...

- اوا عزیزم اروم باش یه سوسک بود که اونم کشته شد رفت اروم باش فدات شم ...

حرفای سیاوش مثل اب روی اتیش بود ارومم کرد ... سریع از بغلش بیرون اومدم و به صورتهای خندون بقیه نگاه کردم ... اخرشم با ناراحتی و عصبانیت رومو از اوش گرفتم و رفتم سمت اتاقم ...





از دست اوش عصبانی بودم ... با این کارش یکی از ضعفای من افتاد توی دستشون ... از بچگی از سوسک بال دار وحشت داشتم و میترسیدم ... داشتم توی اتاق رژه میرفتم که کسی در زد ... ایستادم و در باز شد و کله اوش اول اومد داخل و بعدش تمام هیکلش ... با اخم رومو ازش گرفتم و پشتمو کردم بهش ... اوش در اتاق رو بست و اومد سمتم و از پشت بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد ...

- موش موشی من ناراحته؟! میدونم که داداشی پسر بدی شده اخه تازه یاد بچگی هاش افتاده و داره با دوست دوران کودکیش شیطنت میکنه و خواهریش رو اذیت میکنه ... فکر کنم یکم ناحقی کردم که هنوز از قهر دیروز نگذشته بود یه برنامه جدید واسه خودم تراشیدم ... هوم؟! ... ببخشید خواهری باشه؟!

یه قدم رفتم جلو که باعث شد اوش ازم فاصله بگیره ... برگشتم سمتش و توی چشماش خیره شدم ...

- به شرطی که عیدی منو بدی ...

خندید و دوباره دست کرد توی جیبش و دوباره یه جعبه کوچولو بیرون اورد..با شک بهش نگاه کردم و گفتم خودت بازش کن ... خندید و سرشو تکون داد ... جعبه رو باز و در همون حالا گفت :


romangram.com | @romangram_com