#آوای_عشق_پارت_50
- من این هدیه رو فقط برای تشکر از بابت اینکه به مامان اینا درباره رژان گفتی و اونا هم قبول کردن خریدم وگرنه برای یه عیدی این یکم زیادیه ...
وقتی حرفش تموم شد از داخل جعبه یه کلید دراورد ... ازش گرفتم و نگاهش کردم..بعد از چندلحظه با خوشحالی پریدم هوا و جیغ کشیدم..رفتم طرف اوش و به ماچ از لپش گرفتم و دویدم به طرف پارکینگ ... توی راه هرکی منو میدید فقط دهنش باز میشد و چشماشم گرد ... رسیدم به پارکینگ چشم چرخوندم که بالاخره دیدمش ... یه ماتیز خوشگل مامانی به رنگ مشکی ... عاشقش بودم برای من از سرمم زیادی بود ... سریع رفتم طرفش و سوار شدم فقط مونده بودم اوش پول اینو از کجا اورده ... استارت زدم و روشنش کردم حالا هیچیم بلد نبودما ولی میخواستم بگم که مثلا منم بلدم ... استارت که خورد و روشن شد دوباره خاموشش کردم و پیاده شدم خیلی شیک دکمه قفل ماشین رو زدم وقتی برگشتم دیدم همه ایستادن و منو نگاه میکنن ... تا یه قدم گذاشتم جلو همه خندیدن و دست زدن بعدشم یکی یکی اومدن جلو و بهم تبریک گفتم بابت ماشین ... نوبت به سیاوش که رسید بعد از تشکر خواست بره که جلوشو گرفتم ...
- هی اقا من یادم نرفته که هنوز از تو عیدی نگرفتم ... یالا بده ...
سیاوش خندید..
- مگه زوریه عیدی!!..خب من هیچی نگرفتم که بهت بدم بابا ...
نمیدونم چرا یه چیزی از درونم شکست ولی سعی کردم اون توی ظاهرم خودشو نشون نده ... دستمو انداختم و رفتم بالا تا کنار بقیه باشم ... بیخیالش اوا حالا یه کادو کمتر به جایی بر نمیخوره که ... ولی یه صدایی از درونم فریاد زد که من کادوی اونو میخواستم ...
بیخیال این صداهای مزخرف مزاحم شدم و نشستم کنار سیما ...
بعد از ناهار تصمیم بر این شد که فردا صبح همگی باهم بریم سمت شیراز ... خوشحال از رفتن به مسافرت رفتم تا وسایلم رو جمع کنم ... پریدم توی اتاقم و وقتی از اون لباسا فارق شدم چمدونم رو از زیر تختم اوردم بیرون و شروع کردم به جمع کردن دیگه هرچی دم دستم بود رو میانداختم توی چمدون تا بالاخره پر شد و من یه نفس راحت کشیدم ... بلند شدم و رفتم دم در اتاق سیما و رفتم داخل ... اونم داشت ساکشو جمع میکرد ولی عجیب بود که با گه دقت و حوصله ایی این لباسارو تا میزد و میذاشت توی ساک من که همه رو گلوله کردم توش ... یکم دیگه نگاهش کردم و بعد تصمیم گرفتم برم و دوباره وسایلم رو جمع کنم و اینبار بیشتر دقت کنم ... تا برگشتم خوردم به یه چیزی یا بهتره بگم به یه کسی سرمو که بلند کردم با قیافه سیاوش روبه رو شدم..
- چیه موشی؟!
با حرص نگاهش کردم و از کنارش رد شدم ... موشی عمه ی نداشتته اه ... رفتم داخل اتاقم و درو محکم بستم ... نشستم کنار چمدونو و با حرص همه رو ریختم بیرون و دوباره گذاشتم سرجاش ... فکر کنم بهتر شد ... بلند شدم و رفتم پایین که دیدم همه دارن یه فیلم خارجی نگاه میکنن و درموردش نظر میدن ... نشستم کنار اوش و دست به سینه لم دادم به پشتی مبل و اخم کردم..
- چته؟!
به اوش نگاه کردم و با حرص گفتم :
- این سیاوش کی قراره سایش کم بشه؟!!
خنده ی ریزی کرد و بهم نگاه کرد و شونه ایی انداخت بالا ... سرمو چرخوندم که دیدم سیاوش اومد و نشست رو به روم..پشت چشمی نازک کردم و سرمو چرخوندم و نگاهمو دوختم به دهن بابا که داشت حرف میزد ... رفتم توی فکر ... من باید یه بلایی سر این سیاوش بیارم دیگه واقعا داره پررو میشه ...
ساعتای 4 بود مامان و باباها به همراه سیاوش رفته بودن بیرون تا خونه ایی که زنگ زده بودن بهش رو ببینن ... حسابی حوصله من یکی سر رفته بود ... با هم نشسته بودیم توی سالن اوش داشت با موبایلش حتما با روژان اس میداد سیما هم که هی دور و بر سفره هفت سین میچرخید و با ماهی هاش بازی میکرد منم که نشسته بودم روی مبل و آه اوه میکرد ...
- اه بچه ها بیاین حداقل یه بازی بکنیم..
منو و اوش هردو سرمونو بلند کردیم و به سیما نگاه کردی که وسط ایستاده بود ...
- اخه چه بازی بابا ...
romangram.com | @romangram_com