#آوای_عشق_پارت_48
- خبر مهم تر از اینکه امروز عیده و سال نو میشه؟!! ...
- نه حالا خوشگل خانوم افتخار میدین موهای منو درست کنین؟!
خندید و بهم اشاره کرد تا بشینم ... منم سریع نشستم و اون مشغول شد..اول خوب موهامو خشک کرد و بعد دست به کار شد ... نمستونستم ببینم داره چیکار میکنه چون صندلی رو پشت به ایینه گذاشته بود ... وقتی کارش تموم شد رفت کنار و با دقت نگاهم کرد ...
- عالی شدی حالا بیا خودتو نگاه کن ببین دوست داری یا نه؟!
با کنجکاوی بلند شدم و رفتم جلوی ایینه ... جلوی موهام رو کلفت بافته بود و یه تل درست کرده بود ... پشت سرمم همه رو جمع کرده بود بالا و با یه کلیپس بزرگ بسته بود و فقط چندتا از موهام رو ریز بافته بود و اویزون پشتم بود ... با قدر دانی نگاهش کردم ...
- مرسی سیمایی خیلی خوب شده مخصوصا این موهای من که اصلا نمیتونم بهشون مدل بدم..
- خواهش میکنم تو برو منم الان موهامو درست میکنم و میام ...
لبخندی زدم و رفتم از اتاق بیرون ...
بیرون اومدنم از اتاق مساوی شد با باز شدن در روبه رویی و بعدش بیرون اومدن سیاوش ... نگاهش کردم و بهش خیره شدم ... کت اسپرت مشکی با شلوار کتون مشکی خوش ترکیب ... پیراهن چهارخونه خاکستری سفید و مشکی هم پوشیده بود با کروات ساتن مشکی که داشت صافش میکرد ... همینجور خیره شده بودم بهش که با صدای تک سرفه ایی به خودم اومدم و چشمم افتاد به نگاه خندون سیاوش ...
- چیه سیا ... میخندی خوشحالی که عیده اره؟!
خودمم از حرفم تعجب کردم ... اخه چه ربطی داشت احمق جان اون داشت به تو میخندید ... بیخیال نگاه خیره سیاوش شدم و دوباره برگشتم توی اتاق..سیما از توی اینه نگاهی بهم انداخت و خندید..
- تو که هنوز اینجایی شیطون برو دیگه..
لبخندی زدم و رفتم از توی کشوی پاتختیم یه پلاستیک بزرگ گلبرگ خشک شده برداشتم و به سیما چشمکی زدم و رفتم طرف در..
- زود بیا سی سی منتظرتم ...
و سریع رفتم بیرون و به قیافه دیدنیه سیما اهمیت ندادم ...
سریع رفتم توی اشپزخونه و ظرفای سفالی که با دقت و حوصله به زیبایی با سیما رنگ و نقاشی کرده بودیم رو برداشتم و رفتم طرف میز گردی که از قبل اماده گذاشته بودمش یه جای مناسب ... ترکیب رنگی سفره رو بیخیال رنگ سال شدم و کرم و قهوه ایی زدم ... یه رومیزی ساتن بلند کرم انداخته بودم روی میز و روش تور قهوه ایی رو با حالت جمع شده گذاشته بودم ... ظرفا رو هم با رانگای نارنجی و قهوه ایی تزیین کرده بودم ... ایینه و شمعدونای نقره ی مامانمم گذاشته بودم سر سفره ... عکسای مامان بزرگ و پدر بزرگامم بودن به اضافه ی قران ... ظرفارو که پایه های کوتاه و بلند داشتن رو با دقت چیدم روی میز و رفتم توی اشپزخونه باز ... سنجد،سرکه،سمنو،سکه،س� �ب،سماق و سبزه ... همه رو برداشتم و رفتم دونه دونه ریختم داخل ظرفا و در اخر رفتم توی حیاط و گل سنبل رو که بابا خریده بود رو اوردم و گذاشتم روی سفره ... در اخر رفتم سراغ گلهای خشک شدم ... رنگهای مختلف گل رز بود همه رو پخش کردم روی سفره ... رفتم عقب و یه نگاه به شاهکارم انداختم..عالی شده بود ... به ساعت نگاه کردم فقط بیست دقیقه ی دیگه به سال تحویل مونده بود ... با سر و صدا همه رو خبر کردم و کم کم همه جمع شدن ... همه در مورد سفره نظر دادن و کلی تعریف کردن ...
الان دیگه فقط ده دقیقه به سال تحویل بود ... یه نگاه به جمعیت کردم ... اوش و سیاوش کنار هم نشسته بودن و ساعت بودن ... یواش و اروم رفتم پشت سرشون ایستادم ... یکم وقت گذشت و تنها 5 دقیقه به نو شدن سال مونده بود ... سیما یه لحظه سرشو بلند کرد و منو دید ... با حرکت دست بهش فهموندمم ساکت اونم سرشو تکون داد و انداخت پایین ... بالاخره شمارش معکوس شروع شد ...
10 ... 9 ... 8 ... 7 ... 6 ... 5 ... 4 ... 3 ...
romangram.com | @romangram_com