#آوای_عشق_پارت_45
توی اتاق داشتیم با سر و صدا پازل 2000 تیکه ایی رو میساختیم که تقه ایی به در خورد و پشت سرش کله اوش خندون اومد تو ... منو سیما دست از درست کردن برداشتیم و به اوش که حالا تمام اومده بود داخل چشم دوختیم ...
- خب دخترا میبینم که خیلی مشغولین ولی تا الان حتما سرتون درد گرفته اینطور نیست؟!
اوش اجازه نداد که ما جواب بدیم و خودش ادامه داد ...
- خب معلومه که درد گرفته ... بگذریم من الان اینجام و سورپرایز خوبی براتون دارم..حتما الان میپرسین که اون چیه و من باید در جواب به شما بگم منو سیاوش قراره ساعت 4 بریم برون وشما هم اگه راضی باشین میتونین با ما بیاین چطوره؟! هوم؟!..
با چشمای ریز شده نگاهش کردم..یکم مشکوک میزد ولی در اخر قبول کردیم و گفتم هرچه بادا باد ...
ساعت 4 : 10 بود و منو سیما خیلی وقت بود که اماده بودیم و منتظر پسرا تا بیان ولی هرچی منتظر شدیم نیومدن و اخرش قرار شد من برم دنبالشون ... رفتم دم در اتاق اوش هرچی در زدم کسی جواب نداد و در اخر مجبور شدم برم داخل ... در رو که باز کردم دیدم چراغ خاموشه..خواستم برگردم ولی نمیدونم چرا یه چیزی هی قلقلکم میداد تا برم داخل ... همین که رفتم تو یهو در اتاق بسته شد و من تا برگشتم حس میکردم با وحشتناک ترین صحنه عمرا مواجه شدم ... یه ادم که صورت سیاهی داشت و تمام چشمش سفید بود حتی مردمک چشمش و تمام صورت رگه های قرمز داشت همینطور چشماش که اونم رگ های قرمزو داشت ... دهنش بسته بود و از کنار دهنش خون میچکید ... هنوز توی بهت اول بودم و همینطور که میرفتم عقب اون میاومد جلو که یهو دستی از پشت اومد روی شونم قرار گرفت سریع برگشتم که بازم با صحنه وحشتناکی رو به رو شدم ... یه ادم دیگه با صورت سیاه و چشمای بزرگ قرمز دهن بازی که دندوناش چندتاشون مشکی بود و رگه های قرمز داشت و تمام صورتش خال خالای قرمز کوچیک و بزرگ داشت ... از ترس حتی نیتونستم نفس بکشم..انگار شش هام یادشون رفته بود که چجوری باید برام تولید اکسیژن بکنن حتی قدرت جیغ کشیدم نداشتم ... یدفعه در باز شد و سیما اومد داخل اما همون جلوی در خشکش زد و یهو یه جیغ فرا بنفش کشید و نقش زمین شد..تازه با دیدن سیما و جیغای اون منم شروع کردم به جیغ زدن و از پشت سقوط کردم ... اما انگار یکی از پشت منو گرفت و من با فکر اینکه یکی از اون ادماست دیگه چیزی نفهمیدم ...
سیـاوش
با افتادن اوا توی بغلم انگار قلب منم از جا کنده شد و افتاد پایین ... خودمو هزار بار لعنت کردم با این فکر احمقانه و بچگونم..سریع ماسکی که توی دوران دبیرستان از اونور واسه خودم خریده بودم رو کندم و انداختم اونطرف ... ماسک بخاطر جنس خوبش قشنگ چسبیده بود به سرم و تشخیص رو مشکل تر کرده بود ... اوش هم سریع ماسکش رو کند و پرید طرف سیما ... قلبم توی دهنم بود و نمیدونستم چیکار کنم که با دیدن مامان اینا دم در که داشتن با دهن باز به این صحنه نگاه میکردن به خودم اومدم و داد زدم ...
- د چرا خشکتون زده خب برین یه لیوان ابی اب قندی چیزی بیارین بدین به اینا تلف شدن به خدا ...
مامان اینا هم تازه به خودشون اومدن و سریع رفتن طبقه پایین ... اوا رو بلند کردم و خوابوندم روی تخت اصلا هیچکس رو نمیدیدم نه اوش رو که حالا چراغ رو روشن کرده بود و رفته بود بالای سر سیما و نه خواهر بیچارم رو که اونم از حال رفته بود ...
- اوا عزیزم چشماتو باز کن..باز کن بذار یه بار دیگه نگاهشون کنم ... ببخشید خانومی میدونم تند رفتیم ولی تو ببخش..ببخش که سیاوشت عقل نداشت ...
داشتم با اوا حرف میزدم و سرشو نوازش میکردم که مامان اینا تند اومدن بالا و اب پاشیدن توی صورتشون..تا چشمای اوا باز شد نفس حبس شدم رو با صدا بیرون دادم و پاشدم رفتم پایین ... کتمو که اویزون جا لباسی بود چنگ زدم و از خونه رفتم بیرون..حالم خیلی خراب بود و احتیاج به تنهایی داشتم ... نا سلامتی فردا عید بود ولی توی این یه هفته ایی که اومده بودم اتفاقات جور واجور واسم افتاده که اصلا یادم نبود ... فکر نمیکردم عاشق کردن اوا اینقدر سخت باشه و سخت تر از اون عشقی باشه که داره وجودمو اتیش میزنه ... توی این مدت کمی که اینجا بودم تا حدودی خیابون ها و کوچه ها رو میشناختم واسه همین رفتم سمت اون پارکی که نزدیکیه همین جا بود ... نشستم روی نیمکتش و فکر کردم به چند روز پیش که توی بیمارستان وقتی که اوا رو برده بودیم و اوش حال خرابمو دید فهمید چه خبره و ازم توضیح خواست اما من نمیدونم چرا و از چی ترسیدم که انکار میکردم ولی اخر تسلیمش شدم و از اول تا اخر داستانو براش گفتم و تعریف کردم چی شد که عاشق اوا شدم ... اوش بعد از شنیدن حرفام خیلی راحت زد روی سر شونم و گفت :
- ببین سیاوش من خودم عاشقم واسه همین خوب درکت میکنم میدونم وقتی عاشق باشی ولی نتونی بگی و بخوای که خودش بفهمه چقدر سخته ولی بذار یه نصیحت بهت بکنم..اوا یا هر دختر دیگه ایی که بتونی عاشق خودت بکنیش نمیاد و راست و پوست کنده بذاره کف دستت بلکه اون منتظر میمونه تا تو اعترافت رو بکنی این کارش ممکنه سالها زمان ببره ولی اون دختر بازم صبر میکنه..اما در مورد اوا باید بگم کارت خیلی مشکله چون اوا همونجور که خودت میدونی هنوز خیلی شیطنت داره و اینکه اوا اصلا نمیتونه معنی نگاه ها رو بخونه حتی اگه تو با تمام عشق و علاقت نگاش بکنی اون نمیفهمه پس ببین کار تو خیلی بیشتر از خیلی مشکله ... اما من کمکت میکنم و سعی میکنم راهنماییت کنم ...
romangram.com | @romangram_com