#آوای_عشق_پارت_46
یادم میافته که اوش درباره خودش و روژان برام گفت و من چقدر بهش حسادت کردم که اون راه های اسون تری رو پشت سر گذاشته و خوشحال از اینکه عید قراره برن شیراز واسه خواستگاری و اشنایی ...
نمیدونم چقدر اونجا نشستم و به ماجراهای این چند روزه فکر کردم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم که هوا تاریکه..به ساعتم نگاه کردم..اووووف ساعت 7 بود حتما تا الان نگرانم شدن گوشیی هم که اوش برام همین دیروز خریده بود رو جا گذاشته بودم ... بلند شدم و راه اومده رو برگشتم ...
تا زنگ درو زدم بدون معطلی درو باز کردن و من رفتم داخل ... وقتی وارد ساختمان شدم مامان و خاله حمله کردن طرفم و با اخم و تخم بازجوییم کردن..حالا انگار من یه پسر بچه 5 سالم که ترس از گم شدنش دارن ... بالاخره راضی به رفتن من به داخل ساختمان شدن ... رفتم و توی نشیمن کنار بقیه نشستم ... اوش اومد و نشست کنارم و دستشو گذاشت روی پام ...
- کجا غیبت زد یهو بابا؟! ... نبودی ببینی چه خبر بود ... اوا که وقتی بهوش اومد تنها حرفی که زد خوبم بود بعدشم رفتن توی اتاقش با سیما و بیرون بیا هم نیست با منم که کلا حرف نمیزنه و قهره خدا تورو بخیر کنه معلوم نیست قراره با تو چه رفتاری بکنه ...
اونقدر ناراحت شدم که که حس کردم قلبم ترک خورد ... اگه قرار باشه اوا با منم قهر کنه که من میمیرم ... با حالت گریه به اوش نگاه کردم اونم یکم بهم نگاه کرد و بعد زد زیر خنده ... واقعا من موندم که این اوش چجوری عاشق شده اخه!!! ...
بیخیال این فکرا شدم ... باید ببینم چجوری میتونم از دل اوا دربیارم تا ناراحتیش از یادش بره ... باید امشب خوب فکر کنم ...
سیـاوش
با افتادن اوا توی بغلم انگار قلب منم از جا کنده شد و افتاد پایین ... خودمو هزار بار لعنت کردم با این فکر احمقانه و بچگونم..سریع ماسکی که توی دوران دبیرستان از اونور واسه خودم خریده بودم رو کندم و انداختم اونطرف ... ماسک بخاطر جنس خوبش قشنگ چسبیده بود به سرم و تشخیص رو مشکل تر کرده بود ... اوش هم سریع ماسکش رو کند و پرید طرف سیما ... قلبم توی دهنم بود و نمیدونستم چیکار کنم که با دیدن مامان اینا دم در که داشتن با دهن باز به این صحنه نگاه میکردن به خودم اومدم و داد زدم ...
- د چرا خشکتون زده خب برین یه لیوان ابی اب قندی چیزی بیارین بدین به اینا تلف شدن به خدا ...
مامان اینا هم تازه به خودشون اومدن و سریع رفتن طبقه پایین ... اوا رو بلند کردم و خوابوندم روی تخت اصلا هیچکس رو نمیدیدم نه اوش رو که حالا چراغ رو روشن کرده بود و رفته بود بالای سر سیما و نه خواهر بیچارم رو که اونم از حال رفته بود ...
- اوا عزیزم چشماتو باز کن..باز کن بذار یه بار دیگه نگاهشون کنم ... ببخشید خانومی میدونم تند رفتیم ولی تو ببخش..ببخش که سیاوشت عقل نداشت ...
داشتم با اوا حرف میزدم و سرشو نوازش میکردم که مامان اینا تند اومدن بالا و اب پاشیدن توی صورتشون..تا چشمای اوا باز شد نفس حبس شدم رو با صدا بیرون دادم و پاشدم رفتم پایین ... کتمو که اویزون جا لباسی بود چنگ زدم و از خونه رفتم بیرون..حالم خیلی خراب بود و احتیاج به تنهایی داشتم ... نا سلامتی فردا عید بود ولی توی این یه هفته ایی که اومده بودم اتفاقات جور واجور واسم افتاده که اصلا یادم نبود ... فکر نمیکردم عاشق کردن اوا اینقدر سخت باشه و سخت تر از اون عشقی باشه که داره وجودمو اتیش میزنه ... توی این مدت کمی که اینجا بودم تا حدودی خیابون ها و کوچه ها رو میشناختم واسه همین رفتم سمت اون پارکی که نزدیکیه همین جا بود ... نشستم روی نیمکتش و فکر کردم به چند روز پیش که توی بیمارستان وقتی که اوا رو برده بودیم و اوش حال خرابمو دید فهمید چه خبره و ازم توضیح خواست اما من نمیدونم چرا و از چی ترسیدم که انکار میکردم ولی اخر تسلیمش شدم و از اول تا اخر داستانو براش گفتم و تعریف کردم چی شد که عاشق اوا شدم ... اوش بعد از شنیدن حرفام خیلی راحت زد روی سر شونم و گفت :
- ببین سیاوش من خودم عاشقم واسه همین خوب درکت میکنم میدونم وقتی عاشق باشی ولی نتونی بگی و بخوای که خودش بفهمه چقدر سخته ولی بذار یه نصیحت بهت بکنم..اوا یا هر دختر دیگه ایی که بتونی عاشق خودت بکنیش نمیاد و راست و پوست کنده بذاره کف دستت بلکه اون منتظر میمونه تا تو اعترافت رو بکنی این کارش ممکنه سالها زمان ببره ولی اون دختر بازم صبر میکنه..اما در مورد اوا باید بگم کارت خیلی مشکله چون اوا همونجور که خودت میدونی هنوز خیلی شیطنت داره و اینکه اوا اصلا نمیتونه معنی نگاه ها رو بخونه حتی اگه تو با تمام عشق و علاقت نگاش بکنی اون نمیفهمه پس ببین کار تو خیلی بیشتر از خیلی مشکله ... اما من کمکت میکنم و سعی میکنم راهنماییت کنم ...
یادم میافته که اوش درباره خودش و روژان برام گفت و من چقدر بهش حسادت کردم که اون راه های اسون تری رو پشت سر گذاشته و خوشحال از اینکه عید قراره برن شیراز واسه خواستگاری و اشنایی ...
romangram.com | @romangram_com