#آوای_عشق_پارت_44

بعداز ظهر بود و همه مشغول استراحت به جز سیما و آوا که صداشون از اتاق اوا میاومد ... حوصلم سر رفته بود حسابی..بلند شدم رفتم سمت اتاق اوش تا باهم یه فکری بکنیم ... بدون در همینجور رفتم داخل..اوش تا منو دید چون داشت با موبایلش حرف میزد هول شد و سریع قطعش کرد ... لبخندی زدم و رفتم طرفش ...

- روژان خانوم بود دیگه؟!

با اخم سرشو به نشونه اره تکون داد ...

- حالا که چی؟!

نشستم روی تک مبل داخل اتاق و دستامو به نشونه تسلیم بلند کردم ...

- هیچی بابا چرا میزنی خب ببخشید بدون اجازه وارد شدم ولی اومدم بگم حوصلم سر رفته خب ...

بعد خودمو شکل پسر کوچولو های مظلوم کردم که انگار یکی بستنیشو ازش گرفته ...

اوش یه نگاه بهم کرد و خندید ...

- میخوای سر به سر دخترا بزاریم بخندیم؟!

یکم فکر کردم ... اره بدم نبود هم حالم میاومد سرجاش هم اینکه یه خورده اوا رو موقع حرص خوردن میدیدم ...

- اوکی من یه فکر توپ دارم ...

وقتی نقشمو واسه اوش گفتم کلی استقبال کرد ولی خودم یکم دو دل بودم که اخرم با اسرارایی که اوش کرد بیخیال اون قسمت منفی ماجرا شدم و رفتم تا نقشه رو راه بندازم ...





****************

آوا





romangram.com | @romangram_com