#آوای_عشق_پارت_43
- د چشماتو اینجوری نکن موشی ...
تعجب کردم ولی خودمو زدم به نشنیدن و با صدای مظلومی گفتم :
- سیاوشی میشه این چمدونم ببری؟!
سیاوش همون جور که سرش پایین بود جواب داد :
- اره عزیزم تو بر داخل خودم میارم ...
یه لحظه هنگ کردم ولی خیلی سریع به خودم اومدم و پریدم داخل خونه ... ای خدا منو از دست این خل و چل نجات بده ... آمین ...
رفتم توی نشیمن اما کسی نبود توی پذیرایی هم همینطور ... رفتم اشپزخونه که دیدم مامان اونجاست و هی داره از اینور یه چیزی میبره اونور از اونور یه چیزی میاره اینور ...
- مامانی پس خاله اینا کوشن؟!
در همون حال که کاراشو میکرد یه نیم نگاهی به من کردم و گفت :
- همین جان دختر فقط رفتن بالا تا استراحت کنن ...
وا مادر جون من که میدونستم همینجان پس میخواستی کجا باشن؟!لابد تو خونه ایی اق پسرشون هنوز نتونسته بود بخره..
شونه ایی بالا انداختم و رفتم توی اتاقم ...
سیــاوش
romangram.com | @romangram_com