#آوای_عشق_پارت_42

- ای بابا خب بذار پیداش بکنم دیگه نکنه دختـ..

هنوز حرفم تموم نشده بود که چشمم به دو جفت چشم عسلی شیطون افتاد ... با تعجب انگشت اشارمو اوردم بالا و گرفتم رو به روش ...

- سیما؟؟!!

با همون چشما و لبخند روی لبش سرشو تکون داد و من با یه جیغ از سر خوشحالی پریدم بغلش ... با این کارم همه خندیدن و من تازه متوجه شدم که باید با بقیه هم سلام میکردم ... با خجالت برگشتم و به خاله نگاه کردم و یه لبخند خجلم زدم..

- خوبین خاله جون؟!..

با این حرفم دوباره همه خندیدن ... حرصم گرفت..وقتی حرف نمیزنن میخندن وقتی میزنم میخندن وقتی میخندم میخندن وقتی گریه میکنم میخندن وقتی میمیرم میخند ... اه ... کلا من واسشون سوژه خندم ...

خاله اومد طرفم و بغلم کرد و یه بوس مادرانه هم از لپم گرفت ...

- ممنون عزیزم تو باید اوا باشی مثل فیلمات و عکسات از چشات شیطنت میباره نه نادر!!؟ ...

و بعد رو کرد به همون اقا خوش تیپه یا عمو نادر خودمون ... عمو هم با لبخند سری تکون دادو اومد جلو خاله رو کنار زد و پیشونی منو بوسید و رفت کنار..

- چرا خانوم حرف درست رو شما زدین ...

خلاصه بعد از کلی حرف و خنده راه افتادیم سمت خونه ... چون میدونستیم موقع برگشت جا کم میاریم بخاطر همین ماشین اوش رو هم اورده بودیم که ما جوونا رفتیم توی ماشین اوش و بقیه بزرگترا تو ماشین بابا ... سیاوش راننده شده بود و اوش هم کنارش منو سیما هم که عقت نشسته بودیم باهم حرف میزدیم که یهو صدای اهنگ بلند شد و به دنبال اون صدای سیما ...

- ا..سیاوش تو منو خل کردی با این فلشت بابا حداقل چندتا اهنگ توپ بریز روش اینا چیه اخه؟!.. اه ...

سیاوش که فقط ریز میخندید اما منو سیما مجبور شدیم با حرص تا رسیدن به خونه اون اهنگای مزخرفشو گوش کنیم ...

بالاخره رسیدیم و رفتیم داخل خونه و خواستیم چمدونارو بیاریم تو ... همون اول پسرا به بقیه گفتن برن داخل و خودشون میان اوناهم قبول کردن و رفتن جز من..سیما که دید من نمیرم صبر کرد تا ببینه قراره چیکار کنم ... با غرور و قلدری رفتم جلو و با اعتماد بنفس گفتم :

- بدین میخوام ببرم داخل چمدونو ...

اوش و سیاوش یه نگاه به همدیگه کردن و پقی زدن زیر خنده ... سیما هم که کاملا معلوم بود خندش گرفته ولی خودشو نگه داشته بود تا نزنه زیر خنده ... هر چی صبر کردم دیدم نه اینا ول کن نیستن و همین جور دارن میخندن ... دوباره گفتم که اوش گفت نه سنگینه برو خودمون میاریم تو نمیتونی..

- نه من میخوام ببرم من میتونم خودم تنهایی ببرم اینا که وزنی ندارن ...

اوش و سیاوش و سیما هر چی گفتن نه سنگینه نمیتونی ولی باز من حرف خودمو میزدم اخرش دیگه سیاوش کلافه شد و کوچیک ترین چمدونو که تقریبا از نظر قد تا وسطای رونم بود و از نظر پهنا هم ده برابر من بود داد بهم و گفت ببر بعدش خودش و اوش تند تند یه چمدون برداشتن و رفتن ... حالا من هی دستگیره این چمدونو میکشیدم یکم بلند میشد نیم قدم که میرفتم جلو دوباره میافتاد ... با مظلومی به سیما که داشت میخندید نگاه کردم و اونم شونه انداخت بالا و رفت داخل ... ای نامرد از همین الان خودتو نشون دادی ... توی همین موقع اوش و سیاوش اومدن بیرون تا اخرین چمدونو ببرن که سیاوش چشمش افتاد به منو یه لبخند زد منم جوابشو با یه لبخند گشاد دادم که باعث شد تعجب کنه ... اومد نزدیک تر و به اوش که اخرین چمدونو برد نگاه کرد تا وقتی که رفت داخل ... دوباره برگشت و به من چشم دوخت منم چشمامو گرد کردم و خیل مظلوم نگاهش کردم که سیاوش سرشو انداخت پایین و خیلی اروم زمزمه کردم :

romangram.com | @romangram_com