#آوای_عشق_پارت_41


- نه بهش چیزی نگفتیم تا بیخودی نگران نشه ...

دیگه منم ساکت شدم و به این فکر کردم حالا چجوری باید به مامان توضیح بدم ... !!





بالاخره رسیدیم ... تا پامو گذاشتم داخل خونه مامان از همون دور اومد سمتم و زد تو صورتش ...

- وای خدا مرگم بده آوا مادر چی شدی دختر؟!

یه نگاه به اوش و سیاوش که سرش پایین بود کرد..

- د خب حرف بزنین ببینم چی شده!؟

بعد دست انداخت دور کمرم منو هدایت کرد سمت مبل ... بابا که بخاطر سر و صدای ما از کتابخونه اومده بود بیرون با دیدن سرم اومد طرفم ...

- چی شده دختر بابا؟!

رو کردم به بابا و یه لبخند گشاد زدم ...

- هیچی بابایی بازی اشکنک داره سر شکستنک داره دیگه مگه نه؟!..

بابا با خنده سرشو تکون داد و چیزی نگفت ...

یکم نشستیم اونجا بعد از اینکه جریان رو واسه مامان و بابا تعریف کردیم و مامان کلی منو نصیحت کرد و یکمم غر زد بالاخره گذاشت برم توی اتاقم تا یکم استراحت کنم منم از خدا خواسته چشمام بسته شد و سریع به خواب رفتم ...

بالاخره روز موعود رسید ... روزی که من قرار بود خالمو ببینه البته خاله واقعیم که مثل خالم بود خب ... ساعت 5 عصر هواپیماشون مینشست مامان منم از بس ذوق داشت یک ساعت زودتر اومدیم ... یکیم نیست بهش بگه بابا مادر من هواپیما ها معمولا تاخیر دارن تاحالا هیچ هواپیمایی نبوده که زودتر از ساعتی که گفتن بشینه شاید دیر تر بشه ولی زودتر نه ... حالا اینارم که میگفتی اون گوشس بدهکار نبود و کار خودشو میکرد ... ساعت 5 شد و همه ماهم رفتیم ایستادیم پشت شیشه ... دیدم مامان و اوش و سیاوش هی دارن کله میکشن منم شروع کردم گردن کشیدن حالا نه میشناختمشون نه چیزی ها ولی بازم از رو نمیرفتم ... سیاوش که این حرف منو دید ریز خندید ولی چیزی نگفت ... بالاخره صدای خوشحال مامان اومد که داشت دست تکون میداد ...

- اوناهاشن اومدن..نگاه کنین اونجان..

با تعجب به جایی که مامان نشون داد نگاه کردم کردم ... یه خانم هم سن و سالای مامانم به همران یه اقای خوش تیپ و هیکل فقط داشتم چشم میچرخوندم تا سیما رو پیدا کنم ولی ندیدمش ... رسیدن بهمون و بازار ماچ و بوس گرم شد ولی من همچنان داشتم توی جمعیت دنبال یه دختر میگشتم که یه دستی روی شونم قرار گرفت بیدون اینکه برگردم عقب و ببینم کیه دستشو از روی شونم انداختم پایین و دوباره به کارم مشغول شدم که ایندفعه یه دست منو برگردوند ... چشمام هنوز پشت سرم بود و داشتم حرف میزدم ...


romangram.com | @romangram_com