#آوای_عشق_پارت_39


حرصم گرفت ازش انگار ارث پدرشو ازم میخواد زل زدم تو چشماش و هیچی نگفتم..اونم که دید من کوتاه نمیام خودش نگاهشو جمع کرد و سرمو از دستم دراورد در حین اینکه داشت میرفت گفت :

- الان به شوهرت میگم بیاد وگرنه تا دو ساعت دیگه کل بیمارستانو میفرسته هوا ...

اینا رو با مسخرگی میگفت ولی من فقط توی کلمات اولش بود.. شوهرم؟!..شوهرم کیه دیگه؟! ... با تقه ایی که به در خورد از فکر شوهری که خودمم ازش اطلاعی نداشتم اومدم بیرون و به در چشم دوختم ... اول کله اوش اومد تو و بعدش تمام هیکلش اومد..

- خانوم مریض اجازه هست اومدیم عیادتتون..

لبخندی بهش زدم و هیچی نگفتم ... بعد از اون سیاوش اومد تو ... یکم اشفته و کلافه به نظر میرسید..سرشو بلند کردم و نگاهم کرد ...

- خوبی؟!

تعجب کردم ... فکر نمیکردم سیاوش این سوالو بپرسه اصلا مگه براش مهم بود ... بهر حال فقط سرمو به نشونه اره تکون دادم..اونم یه لبخند نیم بند زد و هیچی نگفت..

- خب ابجی خانوم مثل اینکه میخواستی مارو اذیت کنی ولی خدا خوب جوابتو داد الانم که ساعت 7 شبه تو هم که باید استراحت کنی پس وقتی مرخص شدی میریم خونه ...

با ناراحتی نگاهش کردم ولی اون لم داده بود روی مبل و با موبایلش ور میرفت ... به سیاوش نگاه کردم که هنوز وسط اتاق ایستاده ... یکم نگاهش کردم که اونم متوجه شد و بهم نگاه کرد ... هرچی التماس داشتم ریختم تو چشمام هر چند دلم نمیخواست به این بشر التماس کنم ولی دیگه چاره ایی نداشتم ... فکر کنم سیاوشم فهمید چون به حرف اومد ...

- اینجوری به من نگاه نکن اوا..تو الان بعد از اون شیطونی دوساعته که بیهوش بودی..دکترا میگفتن احتمال کما یا حتی مرگ مغزیت زیاد بوده میفهمی!!؟ ... پس از ما توقع نداشته باش که ببریمت شهربازی ...

حس میکردم خیلی عصبانیه ... ولی با حرفاش تقریبا لال شدم..گفت دکتر گفته من ممکن بود مرگ مغی بشم؟!.. وای خدای من ... اوش بلند شد و دست سیاوشو گرفت تا بشینه ... دلیل کارا و رفتارای سیاوش رو درک نمیکردم ... بعد از چند دقیقه که حال سیاوش بهتر شده بود بلن شد رفت تا برگه مرخصی منو بگیره هرچیم که اوش اصرار کرد که خودش میره قبول نکرد و رفت ... تازه یاد حرف اون پرستاره افتادم که گفت شوهرت..رو کردم به اوش و گفتم :

- اوشی این خانوم پرستاره اومده میگفت شوهرت و اینا حالا من میخوام بدونم شوهرم کیه تا خودم ببینمش! ...

اوش بهم نگاه کرد و اروم خندید..

- سیاوش ...

از تعجب و حرص نزدیک بود منفجر بشم ...

- چـی؟!! ... سیاوش!!!.. مگه ادم قحطی اومده که این یارو رو باید جای شوهرم جا بزنین؟!حالا هیچکسم نه و شوهرم ... اخه من با این سن شوهر به چه دردم میخوره؟! ... حداقل اگه یه ادم درست و حسابی بود یه چیزی اخه این غزمیت چرک چی داره که بستینش به ناف من؟! ...

اوش میخندید که یهو از اونورم یه صدا اومد..


romangram.com | @romangram_com