#آوای_عشق_پارت_38
خودمو مظلوم کردم و سرمم یکم کج کردم ...
- مامانی من حوصلم سر رفته میشه به پسرا بگین منو ببرن بیرون؟!!
مامان اول یه نگاه بهم کرد و بعد چند ثانیه گفت :
- اره فکر خوبیه منم چند ساعت از دستت راحت میشم ...
با خوشحالی دستامو کوبیدم بهم و چندبار کوتاه پریدم هوا ...
- اخ جونمی جون مرسی مامانی فقط به این پسرا بگو هرجا اوا گفت اوکی عزیزم؟!
مامان لبخند مهربونی زد و سرشو به علامت باشه تکون داد و رفت بیرون ...
پشت سر مامان رفتم و وقتی رسید جلوی پسرا منوو دست به سینه و با یه لبخند پیروزمندانه نگاهشون کردم ... اون دو تا هم اول با شک به من نگاه کردن و بعد چشم دوختن به مامان ...
- خب پسرا این دختر من حوصلش سر رفته تو خونه میخواد بره بیرون شماها هم باید ببرینش هرجا که گفت فهمیدین که؟!اگه بفهمم اذیتش کردین و به حرفش گوش ندادین وای به حالتون هاا ...
پسرها با دهن باز به منو مامان نگاه میکردن..ایول مامانی خودم خوب فهمید نقشه من چیه و کمکم کرد.ایشالا جبران میکنم برات ...
اوش و سیاوش که مجبور شدن قبول کنن ... منن سریع رفتم بالا تا لباس بپوشم ... از همین الانم میدونستم قرار کجا ببرمشون ... سریع یه مانتوی خاکستری که جلوش دو تا بند کلفت بافته شده بود پوشیدم ... شلوار جین مشکی هم که حسابی تنگ بود با شال مشکیم ست کردم و رفتم پایین..کفشای ال استار خاکستری سفیدمم پوشیدم و رفتم کنار ماشین منتظر اون دوتا..بعد چند دقیقه بالاخره اومدن..اوووووف این سیاوش چه تیپیم زده بودا انگار میخواد بره عروسی ... یه شلوار کتون کرم با یه بلیز مردونه که مربعی ابی روشت و سورمه ایی بود و یه کت اسپرت کرمم پوشیدت بود ... تا حالا دقت نکرده بودم خیلی خوش تیپ و هیکل بود ... رسیدن به ماشین و منم نگاهمو ازشون گرفتم ... اوش در ماشین رو باز کرد و منم با کمال پررویی نشستم جلو ... اوش هرچی بهم چشم غره رفت محل نذاشتم اونم بالجبار تسلیم شد و اومد بالا ... تا ماشین رو از خونه برد بیرون تند تند ادرس دادم اوش بیچارم با قیافه زاری به جلو نگاه میکرد ... دلم میخواست حسابی خستشون کنم تا دیگه با من همچین کاری نکنن ... رسیدیم به مقصد ... پارک ارم ... قرار شد تا دم وسایل مسابقه دو بدیم اونام اول قبول نکردن ولی وقتی حرف مامانو یاد اوری کردم اونا هم به ناچار قبول کردن و شروع کردیم به دویدن ... نقشه من از همین حالا شروع شده بود ... اوش که از همون بچگی از دو بدش میاومد وسطای راه ایستاد و باخت ولی سیاوس هنوز بود ... یکم جلوتر از سیاوش بودم و داشتم میدویدم ... برگشتم عقب و پشت سرمو نگاه کردم که دیدم سیاوش پشت سرمه و فاصله کمی هم باهام داره سرعتمو بیشتر کردم که نمیدونم چی شد یهو پاهام توی همدیگه گره خورد و پرت شدم جلو ... همه چیز توی چند ثانیه انجام شد و وقتی به خودم اومدم فهمیدم پیشونیم به شدت میسوزه و سرمم درد میکنه ... با تکونی که خوردم برگشتم و به پشت خوابیدم ... دیدم کاملا تار بود و خوب نمیتونستم ببینم ولی چندتا سر رو میتونستم ببینم و صداهای نامفهومی که از بقیه بلند میشد ... ناگهان حس کردم بین زمین و هوا معلقم و بعدش حس کردم دارم با سرعت نور میرم جلو ... سوزش سرم هرلحظه بیشتر میشد و من برای لحظه ایی دیگه چیزی حس نکردم و همه جا سیاه شد ...
به سختی چشمام رو باز کردم ... پلکام سنگین شده بود..سرم وحشتناک درد میکرد ... چشمام همه جا رو یکم تا میدی ... وقتی دیدم بهتر شد به زحمت نگاهی به اطراف انداختم ... یه مبل دونفره قهوه ایی تیره و میز قهوه ایی روشن یه یخچال کوچولوی شیری و یه میز پایه بلند سفید که یخچال روش بود ... یه تلویزیون کوچلو هم بالا با پایه های فلزی که توی دیوار کار گذاشته شده بود ... به کنار دستم نگاه کردم و پایه سرم رو دیدم که انتهاش به دستم میرسید ... با تجزیه و تحلیلم فهمیدم بیمارستانم و توی اتاق خصوصی حتما ... اووووف حالا که من بیدار شدم هیچکس نمیاد ... چند دقیقه دیگه هم صبر کردم ولی وقتی دیدم کسی نیومد بازم چشمام گرم شد و به خواب رفتم ...
با صداهای اطرافم چشم باز کردم ... یه پرستار دیدم که با لبخند مصنوعی داشت نگاهم میکرد ...
- چه عجب عزیزم بیدار شدی..
یکم خودمو روی تخت کشیدم بالا که سرم تیر کشید و یه اخ کوچولو گفتم ... دستو گذاشتم روی سرم که دیدم بستس با حالت پرسشی به پرستار نگاه کردم که با همون لبخند کج و کولش نگاهم میکرد ...
- سرت شکسته دختر جون ...
romangram.com | @romangram_com