#آوای_عشق_پارت_37


داشتم با اهنگ زمزمه میکردم ... کلا این اهنگ فاز خوبی به اهنگ میداد و هی دلم میخواست باهاش ورجه وورجه کنم ...

هی رو مخ من راه میری هنوز نیومده از راه میری

اخر هفته با برو بچه هاتون به سفر کره ی ماه میری

باش بابا تو باحال شدی رفتی فضا و اواتار شدی

نکنه این قدر میپیچی واسه بچه ایندمون بابا دار شدی ...

تو حال و هوای خودم بودم و هی روی تختم بالا و پایین میشدم و با اهنگ میخوندم که یهو در اتاق باز شد و با دو تا کله ی عصبی رو به رو شدم ... اوش..سیاوش ... و قیافه ی وحشتناکشون ... سریع پریدم بالا و سیخ نشستم روی تخت و بهشون زل زدم ... اوش اومد داخل و بعد از اون سیاوش پرید توی اتاق ... قیافه جفتشون برزخی بود و من هر ان فکر میکردم قراره سرمو از دست بدم ... اوش که حمله کرد طرفم و منو سفت بغل کرد جوری که نیم تنه بالام پشت ارنج اوش بود و افتاده بود روی تخت و تیم تنه پایینم اونطرف بود و روی هوا معلق بود ... یه جیغ زدم که اوش با همون اخمش گفت :

- هیس بچه ...

بعد رو کرد به سیاوش ...

- هی داداش بدو کف پاشو قلقلک بده تا بفهمه دیگه اینجوری صدای اهنگو ندازه بالا..

تا حرف اوش تموم شد جیغای منم رفت هوای و شروع کردم پامو تکون دادن ... تنها جایی که توی بدنم حساس بود کف پام بود و اوشم اینو خوب میدونست ... اوش سفت پاهامو گرفت جوری که نتونستم پاهامو دیگه تکون بدم ... سیاوش نشست و شروع کردن ... اونقدر جیغ داد و زدم و خندیدم که نزدیک بود خودمو لو بدم جلوشون ... خلاصه بعد از کلی التماس سیاوش بالاخره دلش سوخت و بلند شد اوشم که حالا دیگه داشت میخندید بلند شد و بهم نگاه کرد ... همون جور بیحال پخش تخت شدم اوش با خنده گفت :

- بگو ببینم اوا خانوم بازم وقتی ما خوابیدم صدای اهنگو اینجوری بلند میکنی یا نه؟!

با صدایی که از شدت نفس نفس بریده شده بود گفتم :

- با ... جفتتونم..من..اگه تلافی ... نکنم اوا..نیستم ...

جفتشون خندیدن و سر تکون دادن ...

سیاوش : - بی صبرانه منتظر تلافی هستم اوا جان ...

بازم یه برقی توی چشماش جهید که نفهمیدم و اوش بعد از خاموش کردن ضبط از اتاق رفتن بیرون ... دلم میخواست هردوشون رو خفه کنم مخصوصا سیاوش با اون برق نگاه مسخرش ... بلند شدم تا بر پایین ... حوصلم به شدت در حال ریزش بود ... رفتم پایین که دیدم سیاوش و اوش خان لم داده بودن جلوی تی وی و میخندیدن ... تا چشمشون به من افتاد خندشون شدت گرفت و بیشتر خندیدن ... با حرص نگاهشون کردم و زبونمو تا اخرش کشیدم بیرون براشون و سرمو چندبار به چپ و راست تکون دادم..با اینکارم خنده سیاوش دو برابر شد ... رفتم توی اشپزخونه که مامان اونجا بود و در حینی که با تلفن حرف میزد کاراشم انجام میداد ... رفتم و پشت سرش مثل یه جوجه که دنبال مادرشه افتادم دنبالش ... هرجا میرفت من پشت سرش بودم گاهی اوقات بر میگشت که با من برخورد میکرد منو میزد کنار و دوباره میرفت ... اینقدر دنبال سرش رفتم که کلافه شد و زود حرفشو تموم کرد و تلفن رو قطع کرد ... برگشت سمت منو ب عصبانیت گفت :

- اوا تو چند سالته؟!..چرا مثل بچه دوساله های مامانی افتادی دنبال من؟! ... د اخه دختر چرا اینقدر منو حرص میدی؟!بیچاره سیمین اصلا نفهمیدم چی گفت و چی جواب دادم ... عین وروره دنبال منی..حالا بگو ببینم چی میخوای؟..


romangram.com | @romangram_com