#آوای_عشق_پارت_33
با تعحب بهشون نگاه کردم که خاله بالاخره گفت :
- ببخشید سیاوش جان ولی اوا عکسایی ازت نشون داد که باعث خنده ما شد ...
با بهت بیشتری بهشون نگاه کردم و گفتم چه عکسایی؟!
اوا با خنده بلند شد و اومد پشت سرم و یه دوربین گرفت جلوم ...
- اینا ها
با چشمای گرد شده به عکسای من که موقع خواب بود و روی صورت و تنم نقاشی شده بود نگاه کردم ... باورم نمیشد اوا ازم عکسم گرفته باشه ...
- ولی ... ولی اینا که کار خودته ...
بازم با خنده سرشو تکون داد گفت که میدونم ...
عصبانی شدم ولی دیگه چیزی نگفتم و دوباره مشغول شدم و انگار برام مهم نیست..بعد صبحانه وقتی عمو خواستن برن مطب بهم گفتن که من میتونم برای نادر(بابام) شرکت جور کنم ولی پیدا کردن خونه با خودت ...
من بعد از تشکر قبول کردم و عمو رفت ...
اینم یه گام جلوتر ... فقط خونه مونده که باید به خونه خاله شبنم نزدیک باشه وگرنه نمیخرم از امروزم باید برم دنبال خونه و یه گوشیم واسه خودم بخرم که خیلی محتاجشم..
از صبح بعد از رفتن عمو ارسلان دارم دنبال خونه میگردم ... تمام بنگاه های این اطراف رو سر زدم و بهشون نشونی های خونه ایی که مد نظرمه رو گفتم ... اوش هرچی اصرار کرد باهام بیاد قبول نکردم و گفتم خودم میرم در عوض اون بره واسم از دوستش که موبایل فروشی داره یه گوشی بردار ... به ساعت توی دستم نگاه کردم ... اوووووف 12.5 بود ... گشنم بود حسابی پس تصمیم گرفتم برگردم خونه تا بعد از یه استراحت کوچولو دوباره بیام سر وقت بنگاها البته به چند جایی هم سپرده بودم که اگه به موردی برخوردن خبرم کنن ...
رسیدم دم در ... چون نزدیک بودن بنگاه ها پیاده رفته بودم و بخاطر همین الان خیلی خسته بودم ... زنگ رو که زدم منتظر شدم که در رو باز کنن ولی نشد..دوباره زنگ زدم که این دفعه کسی گوشی اف اف رو برداشت و پشت سرش صدای ظریف اوا اومد ...
- بله؟!
تعجب کردم ... قاعدتا باید منو از توی ایفون میدید ولی با این حال بازم گفتم :
romangram.com | @romangram_com