#آوای_عشق_پارت_32

اوش رفت بیرون و من دوباره دراز کشیدم که دوباره در باز شد و کله اوش اومد داخل ...

- راستی میخواستم بگم امشب هوا سرده پس اون سنگاتو بپوشون..

و به بالا تنم اشاره کرد ...

خندیدم بهش گفتم که عادت دارم اونم سری تکون داد و گفت :

- امان از غرب ...

و رفت بیرون..با خنده چشمامو بستم و فکر کردم که اوش هم رگه هایی از شیطنت اوا رو داره ...





صبح با تکونای دستی از خواب بیدار شدم ... پتویی که بغل کرده بودم رو پرت کردم یه طرف و همینجور با چشمای بسته نشستم روی تخت و صدایی مثل هوم از دهن بستم شنیده شد ... یهو با صدای خنده ی بلند یکی چشمام تا اخرین حد گشاد شد و به طرف صاحب صدا برگشتم ... اوش رو دیدم که از خنده خودشو ولو کرده روی مبل و اشکش داره میچکه ...

- کوفت زهرمار نیشتو ببند چه مرگته اصلا؟!

اوش سعی کرد یکم به خودش مسلط باشه ولی بازم تا نگاهش به من افتاد خندید ...

یه نگاه به خودم انداختم که از تعجب و عصبانیت به حد انفجار رسیدم ... سریع بلند شدم و رفتم رو به روی ایینه ... از دیدن قیافه خودم نزدیک بود مثل دخترا جیغ بزنم ... یکی با ماژیک قرمز و مشکی و سبز اومده بود روی سینه و صورت من شاهکار خلق کرده بود ... به سیبیلایی که برام کشیده بود نگاه کردم که ی خودمم خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم..

اوش که الان بهتر شده بود با ته خنده ایی که توی صداش بود رو کرد بهم ...

- سیاوش خداییش خیلی باحال بود عین دخترا که از خواب بیدار شدی پتو تو هم که جوری بغل کرده بودی که انگار زنته بعدشم با این سیبیلا و دشت گل گلی روی سینت نتونستم جلوی خودمو بگیرم ولی من حدس میزنم این کارم تلافی اوا برای کار دیشبته چون کس دیگه ایی توی این خونه اینقدر ازار نداره..

دوباره اوش خندید و من به این فکر کردم که اوا قرار نیست با ارومی رام من بشه پس منم باید مثل خودش شیطونی کنم ...

بعد از خندیدنا و مسخره بازی های اوش اول رفتم حموم و بعدشم رفتم پایین ... همه دور نیز بودن سلام و صبح بخیر گفتم و نشستم..دیدم اوا هی داره زیرچشمی نگاهم میکنه و میخنده ... خاله هم هروقت چشمش به من میافته خندش مگیره ولی به سختی سعی در محار کردنش داره ... دیدم اینجوری نمیشه واسه همین سربلند کردم و گفتم :

- چیزی شده؟!

با این حرفم یهو همه زدن زیر خنده و غش غش میخندیدن ...

romangram.com | @romangram_com