#آوای_عشق_پارت_31
با تقه ایی که به در خورد دستمو از لای موهام بیرون اوردم ... با گفتن بفرمایید من در باز شد و قامت اوش توی چارچوب در نمایان شد ... لبخندی بهش زدم ...
- چطوری رفیق از اینورا بفرما داخل ...
اوش اومد داخل و درو بست ... نشست روی تنها مبل توی اتاق و بهم خیره شده ...
- چیه نکنه شام نخوردی اومدی منو بخوری ...
لبخندی زد ...
- نه اتفاقا اومد ازت عذرخواهی کنم بابت اون حرفا و ...
نذاشتم ادامه بده و پریدم وسط حرفش ...
- اوش این چه حرفیه ... میدونی من تورو درک میکنم چون خودم یه خواهر دارم ... من فقط برای یه لحظه خودمو گذاشتم جای تو دیدی وه حال و روزم شد این که خاله هم بفهمه یه مرگم هست ...
دوس نداشتم اوش درباره عشق من به خواهرش چیزی بفهمه هب بالاخره داداششه ممکنه بد بشه ...
- خب ولی ببخشید دیگه حالا بگو ببینم گشنت نیست مامان اینا خوابم اگه میخوای بیا بریم یه چیزی بخوریم..
بعد خندید و ادامه داد..
- رستوران به اون خوبی رو ول کردیم اومدیم میخوایم نیمرو بخوریم حالا میخوای یا نه ؟
لبخندی به حرفاش زدم و گفتم :
- نه ترجیح میدم بخوابم سرم بدجوری درد میکنه..
اوش سری تکون داد و بلند شد ...
- اره شاید بهتره بخوابی منم نگرانتم ... خوب بخوابی شب بخیر..
- ممنون شبت بخیر ...
romangram.com | @romangram_com