#آوای_عشق_پارت_30

بعداز قطع تلفن زن که به نظر مهربونم میاومد ازم دعوت کرد که برم داخل و من که حس میکردم هر لحظه ممکنه سقوط کنم سریع رفتم توی خونه ... خونشون دو طبقه کوچیک حیاط دار بود که با چهار پنج تا پله جدا میشد و میرفت بالا ... با کمک زن رفتم بالا و اونم رفت تا یه لیوان اب قند برام بیاره ... بعد از خوردن اب قندا که حالم رو بهتر کرده بود صدای موبایل مرد که حالا افسانه خانوم که همون زن بود بهم گفته بود شوهرش اسمش علی به خودمون اومدیم ... علی اقا جواب داد و بعد. گفتن نشونی خونه قطع کرد و گفت بلند شم که اومدن ... سریع بلند شدم و تند تند از افسانه خانوم و علی اقا تشکر کردم و صورت افسانه خانوم رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون ... با دیدن ماشین اوش که رو به روی خونه بود انگار دنیارو بهم دادن پرواز کردم سمتش..اوشم سریع پیاده شد و اومد طرفم ... رسید بهم و محکم بغلم کرد ولی هیچی نگفت و فقط منو به خودش فشار داد ... از بغل اوش توی ماشین رو دیدم که سیاوش سرشو گرفته بین دستاش ولی یهو دستشو برداشت و من باز خیره شدم به چشماش که حالا حالت عجیب تری داشت..با یاداوری اینکه من بخاطر اون این اتفاقات برام پیش اومده سریع نگاهمو ازش گرفتم شایدم اون خیلی مقصر نباشه ولی من فقط دنبال یه نفر بودم که تمام این اشتباهات رو گردنش بندازم و چه کسی بهتر از سیاوش ... بالاخره اوش ازم جدا شد و رفتیم توی ماشین ... تازه اونجا بود که صدای اوش در اومد و شروع کرد به داد و هوار کردن و ازم توضیح خواستن منم با خجالت و ترس و وحشت مجبو شدم براش توضیح بدم ... با حرفاس من هر لحظه میدیدم که حال سیاوش بدتر میشه و سرعت ماشین هرلحظه اوج پیدا میکنه ولی گفتم گفتم تا تموم ماجرا رو فهمیدن ... اوش,بعد حرفام دیونه شد و چند بار با مشت محکم زد روی فرمون و من فقط با ترس به غیرت داداشم که روی ناموسش داشت نگاه کردم ... ولی سیاوش اونقدر حالش زار شده بود که انگار هرلحظه ممکن بود از حال بره ولی بازمم تمام این چیزا دلیل بر این نشد تا من نخوام که انتقام ترس و وحشت و تجربه امشبم رو ازش نگیرم ...





سیــاوش





وقتی اوا رو دیدم که سالمه و سلامت حالم بهتر شده بود ... سرم به شدت درد میکرد ... توی این چند ساعت انگار داشتن با دست قلبمو توی چنگشون فشار میدادن و من هر لحظه منتظر سکته قلبی بودم ... توی راه هیچی نگفتم حتی یه عذرخواهی کوچولو انگار زبونم چسبیده بود به سقف دهنم و باز نمیشد ... دهنم خشک شده یود ... هر بار که از ایینه کنار نگاهم به اوا میافتاد و نگاه اونو روی خودم میدیدم از خودم و غرور مسخرم بدم میاومد ... یکی نبود بگه اخه سیاوش خان تو عاشقشی و باید اعتراف کنی نه اون بیاد بگه که ... ولی انگار من میخواستم اونو عاشق خودم بکنم و میدونو بدم به اون تا بتازه و بیاد جلو و بهم اعتراف کنه سیاوش دوستت دارم بیا شوهر من بشو.. از تصور این عمل خندم گرفت و بازتابش به وجود اومدن لبخند کوچکی روی لبم بود ... با صدای اوش که از اوا میپرسید چه اتفاقی افتاد گوشامو تیز کردم. به صدا اوا گوش دادم ... با هر کلمه ایی که از دهن اوا خارج میشد انگار نیزه میشد و فرو میرفت توی قلبم و اونو سوراخ میکرد ... اوا گفت و گفت و اصلا توجهی به من که چیزی تا مرز بی هوشی نداشتم نکرد ... مسلما حقم داشت شاید مقصر بودم ولی کار اون بچگانه تر بود ... اوش بهد از حرفای اوا زد به سیم اخر و با مشت افتاد به جون فرمون یچاره ... برای چندمین بار در عمرم به اوش حسودیم شد که میتونه خودشو از این راه تخلیه کنه اگه من جای اون بودم صددر صد حالم بدتر میشد حتی فکر کردن به اینکه سیما گرفتار یه مشت شالاتان بشه دیوونم میکرد ول اوا..حس میکرم میمیرم ولی این از مرگ سخت تره و اسمش مرگ تدریجیه..ادم ذره ذره شکنجه میزترن و ماساژ میدن خیلی خونه ...

بالاخره رسیدیم خونه ... با ورود ما خاله هم به اسقبالمون اومد و گفت :

- سلام بچه ها خوش گذشت؟!

توی دلم یه پوزخند به حرف خاله زده اره عالی بود جای شما خالی که ببینی چه بلایی سر دختر نازنینت اومده ...

نگاه خاله افتاد روی من سعی کردم لبخند بزنم ولی به یه نیشخند بیشتر شباهت داشت ... خاله با نگرانی به من نگاه کردو اومد طرفم ... دیدم که اوا دست به سینه با یه پوزخند داره نگاهم میکنه ... حتی پیش خودش فکر کرده بجای اینکه من غش و ضعف کنم این میکنه گه پسر لوس و مامانی ... خاله رسید بهم و دستشو گذاشت روی گونم ...

- خاله جون چرا رنگت اینقدر زرد شده طوری شده؟!سرما خوردی نکنه؟! ...

لبخند نیم بندی واسه خاله زدم و خم شدم پیشونیشو بوسیدم ...

- نه خاله یکم خستم بخوابم درست میشه ...

خاله سریع رفت عقب و دست منم کشید که یه کوچولو تکون خوردم..

- اره عزیزم برو بالا استراحت کن صبح که رسیدیم کم خوابیدی برو خاله جون..

به اوش نگاهی کردم و اونم یه نگاه شرمنده با لبخند بهم انداخت..نمیدونم شرمندگیش مال چی بود ولی حس میکردم بخاطر حرفای توی ماشینه ...

رفتم بالا و داخل اتاقم شدم ... لباسامو با یه شلوارک عوض کردم ... همین..همیشه از بچگی عادت کرده بودم به اینجور خوابیدن زمستون و تابستونم حالیم نبود ... دراز کشیدم روی تخت و به امشب فکر کردم ... اینکه اگه اوا فرار نمیکرد از دستشون چه اتفاقی میافتاد ... از یه چیز مطمئن بودم اینکه اگه اون کثافتا به عشق من تجاوز میکردن زندشون نمیذاشتم ... از فکر به این موضوع نفسام تند شد و دستمو از عصبانیت مشت کردم ... کلافه نشستم روی تخت و دستم رو تکیه دادم به پاهام و کردمشون توی موهام ... ولی من حتی اگه به آوا تجاوز هم میشد باز میخواستمش..من تنها جسم اونو نمیخواستم بلکه روح اون باید مال من بشه ...

romangram.com | @romangram_com