#آوای_عشق_پارت_29
توی این موقعیت یاد حرف اوش افتادم که قبلا بهم گفته بود :
- اوا میدونی بدیه تو چیه؟!اینکه خیلی ظاهرت رو محکم میکنی در حالی که از درون اواره ایی و این بنظرم خوب نیست ولی یه بدی بدتر از این اینه که هر وقت خیلی میترسی انگار فکر و عقلتو میبوسی و میذاری کنار و فقط به اون موقعیت فکر میکنی و این باعث میشه بیشتر بترسی ...
اره اوش اراست میگفت اوا پس یه امشب خودتو نشون بده وگرنه ایندت به لجن کشیده میشه ... دوباره نگاه کردم بهشون ... اون اولیه داشت به اون دوتا یه چیزایی اماده میکردن واهی اوقاتم میخندیدن و حواسشون به من نبود..به کوچه نگاه کردم از سر کوچه خیلی فاصله داشتیم ولی اخرش نزدیک تر بود ... دست کامبیز شلتر از اول شده بود و انگار فکر میکرد من دیگه کاری نمیکنم ولی کور خونده ... توی تصمیم آنی دست کامبیز رو با تمام توانم گاز گرفتم که دادش بلند شد و دستشو از جلوی دهنم برداشت ... سریع تا اومد به خودش بجنبه با پا زدم پایین شکمش..این حرکت رو از توی فیلم یاد گرفتم ... بعداز زدن ضربه با تمام توانم شروع کردم به دویدن..صدای داد میاومد ولی من فرصت فکر کردن به این چیزا رو نداشتم که بخوام بفهمم چی میگن ... از کوچه اومدم بیرون و سریع پیچیدم سمت راست ... حالا صدا دویدن یه شخص دیگه رو هم پشتم احساس میکردم ... سرعت دویدنم رو بیشتر کردم ... اشک مثل بارون بهار از چشمام میاومد و باعث میشد گاهی اوقات دیدم تار بشه ... بازم صدای داد یه نفر پشت سرم بلند شد ولی بازم نفهمیدم چی گفت ... نمیدونم چقدر دویدم و چید از کوچه پس کوچه ها گذشتم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم کسی دیگه پشتم نیست..واقعا خودمن نمیدونستم اینقدر قدرتو چجوری پیدا کردمم که تونستم اینقدر بدوم ولی همین که سرعتم کم شد دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم زمین..اصلا نمیدونستم کجام..هیچی برام اشنا نبود نه خونه ها نه کوچه ها ... هیچی اشنا نبود ... یه دختر 18 ساله توی این کوچه پس کوچه های تاریک شب گم شده بود..روی زمین افتاده بودم و خس خس میکردم و سعی داشتم اکسیژن رو با همه وجودم ببلعم ... بازم ساعت از دستم در رفت ولی بعد از یه مدتی که حالم بهتر شد نشستم روی زمین..حالم اصلا خوب نبود..حتی موبایلمم همراهم نبود تا زنگ بزنم لحظه اخر توی خونه خاموش شد و مجبوری زدمش توی شارژ ... میترسیدم بلن بشم و برم دم در یکی از این خونه ها ودر بزنم بگم گم شدم برام بدتر بشه ... چنددقیقه ایی اونجا نشستم ولی وقتی دیدم اینجوری فایده ایی نداره بلند شدم و رفتم طرف یه خونه بالاخره که نمیتونستم تا صبح اونجا بشینم..زنگ و زدم و منتظر شدم یکی جواب بده..دوباه گریم. گرفت واشکام ریخت همش به این فکر میکردم اگه الان اینا بخوان بلایی سرم بیارن من چجوری فرار کنم..
با صدای گرفته و بم مردی که از پشت ایفون گفت بله دوباره لرز به تنم انداخت ولی بازم کاری نکردم و با من من گفتم :
- میشه چند لحظه بیاین دم در؟!..
بعد از یه مکث صدا گفت الان میام و گوشی ایفون رو گذاشت ... بعد از چند دقیقه در باز شد و یه مرد قد بلند با یه شلوار پارچه ایی مامان دوز و تیشرت که بیشتر شبیه زیرپوش استین دار بود اومد اومد دم در ... یه نگاه بهم کرد و گفت بفرمایید ...
با کلی ترس و تته پته گفتم :
- میشه یه زنگ بزنم؟!
مرده با شک بهم نگاه کرد و بعد سرشو تککون داد و گفت چند لحظه صبر کن..
با خوشحالی تند تند سرمو تکون دادم و اون رفت داخل درم بست ... دوباره منتظر شدم تا اینکه مرده اومد و یه گوشی بایلم دستش بود ... اینبار یه زنم باهاش اومد بیرون..با دیدن زنه خیالم راحت تر شد و بعد از جواب دادن به سوالش که اینجا چیکار میکنی و اینا و منم فقط گفتم گم شدم شماره اوش رو گرفتم ...
هنوز بوق اول کامل نخورده بود که صدای کلافه اوش پیچید توی گوشی
- بله؟!
با شنیدن صداش دوباره هق هقم بلند شد و گفتم :
- آووووووش ...
صدای ترمز کردنش اومد و پشت سرشم صدای دادش بلند شد :
- کجایـی اوا؟؟!..
با همون هق هق گریه ادرس رو از زن پرسیدم و بهش گفتم ...
romangram.com | @romangram_com