#آوای_عشق_پارت_28
از در رستوران زدم بیرون ... حرف سیاوش برام گرون تموم شد انگار داشت غیر مسقتیم بهم میگفت هرزه ایی و نگاهت الودس ولی خدا شاهده که من فقط میخواستم نگاه اون پسرارو بخونم ولی مثل اینکه بدتر شد ... ولی جدی یکی نیست بگه اوا تورو چه به چشم خوندن تو اگه اینکاره بودی الان مثل خر تو گل نمیموندی که نتونی نگاه همین سیاوشو بخونی ... ولی چرا سیاوش اینقدر عصبی شد جوری نگاهم میکرد انگار دوس داشت سر به تنم نباشه مردک خودش اونور هر غلطی دوس داشته کرده حالا اومده واسه من رگ غیرتش میزنه بیرون مسخره ... اه آوا مخت داغ نکرد اینقدر فکر کردی؟! ...
از رستوران خیلی دو شده بودمم حتما اوش نگرانم میشه امیدوار بودم تا الان اوش واسه سیاوش دلیل نگاه کردنمو توضیح داده باشه ... برگشتم و داشتم میرفتم سمت رستوران که با دیدن اون پسرایی توی رستوران بودن کپ کردم ... خداییش یکم ترسیدم ولی سریع به خودم مسلط شدم ... یکی از اونا که متوجه من شده بود با چشم ابرو و لبخند منو به دوستاشم نشون داد و اونام چرخیدن و با دیدن من لبخند زدن و اومدن طرفم ... دستمو بردم توی جیب مانتوم و مشتشون کردم..سرانگشتام سر شده بود و از درون داشتم به خودم میلرزیدم ولی ظاهرم همچنان محکم بود ... رسیدن بهم و یه نیم دایره از جلو دورم زدن ... از گوشه چشم به خیابون و اطراف نگاه کردم ... خلوت بود ... یه نگاه به فاصلم با رستوران کردم ... اگه میخواستم بدو ام سیم ثانیه میرسیدم ولی متاسفانه نمیتونستم..بالاخره کم اوردم و سرمو بلند کردم و چشم تو چشم با پسر روبه روییم گفتم :
- فرمایش؟!
لبخندش عریض تر شد و گفت :
- اگه میدونستیم که خودت اینقدر مشتاقی تا با ما باشی خب زودتر میاومدیم خوشگله ...
از لحن بیانش مو به تنم سیخ شد..هزار بار خودمو لعنت کردم بخاطر اینکه خواستم شجاع بازی در بیارم و مثلا پسر شجاعم و تدویدم تا زودتر برسم به رستوران و اونا اعلامیه بشن تو دیوار ...
با اخم رو کردم بهش
- ببین اقا پسر برو کنار وگرنه جیغ میکشم..
پسره که انگار سردستشون بود با چشم به پسر کناریش اشاره کرد و گفت :
- کامبیز ...
پسر کناری که انگار اسمش کامبیز بود اومد سمتم..من که داشتم با تعجب نگاش میکردم یهو کامبیز با یه جست پرید طرفم و دستامو با یه دستش قفل کرد و با دست دیگش جلوی دهنمو گرفت ... دونفر دیگشون اومدن و جلوی من و پشت به خیابون ایستادن که دیگه نه من میتونستم خیابون رو ببینم و صددر صد ادم ها هم نمیتونستن منو ببینم و بفهمم چه اتفاقی داره میافته ...
هرچقدر تقلا کردم نتونستم از دستش در برم ... اونقدر ترسیده بودم که حتی عقلمم از کار افتاده بود و نمیتونستم درست فکر کنم ...
صدای پسر اولیه اومد که میگفت :
- آروم عزیزم با ما به از این باش ...
و خودشو دوستاش هر هر زدن زیر خنده..با کلی دردسر و زور بردنم توی کوچه ایی که چند قدم بالا تر از جایی بودیم که ایستاده بودن ... تنها امیدم به اومدن اوش یا سیاوش به دنبالم بود ... دیگه حتی از تقلا کردنم خسته شده بودم و تنها گریه میکردم ... وسطای کوچه بودیم که ایستادن..کوچه تاریکی بود و انگار هیچکس هم توی خونه هاش زندگی نمیکرد ...
اینقدر توی دلم خدارو صدا زده بودم که دیگه هیچی از حرفای اونا نمیفهمیدم و توی سرم فقط اسم خدا حک شده بود ...
romangram.com | @romangram_com