#آوای_عشق_پارت_191
سیاوش اروم خندید و دستمو محکم فشار داد..
- اوا خواهشا منو نخندون ... بابا ابروم میره خیره سرم دامادم بذار سنگین رنگین باشم ...
شونه ایی بالا انداختم همراه بقیه به سمت جایگاه عروس و دوماد رفتیم و نشستیم..
*********************
بعد از خواندن خطبه های عقد و جواب دادن عروس و دامادهایی که محرم نبودند جشنشان شروع شد ... در این میان پسری با وضعی نا بسامان به درخت تکیه داده بود و به خوشحالی زوج ها نگاه میکرد ... با همان وضع و تلو تلو خوران به سمت بیرون باغ قدم برداشت ... پشت فرمان ماشینش نشست و حرکت کرد ... کمی جلوتر سادویچ فروشی را دید و بی اخیار پایش را روی ترمز فشرد و ایستاد ... خود هم در عجب بود ... نمیدانست تا این حد عاشق است ولی وقتی نه ر از زبانش شنیده بود شکسته بود ... گوشه گیر شده بود ... شاید تا این حد هم عاشق نبود ولی نمیدانست چه مرگش است ... او بعد از شنیدن جواب نه عاشق تر شده بود ... حسود تر و حساس تر شده بود ... حتی پدر و مادرش هم فکر نمیکردند تا این حد عاشق باشد ... هیچکس نمیدانست ... حتی خودش ... آهی کشید و وارد ساندویچی شد..به سمت پیشخون رفت و به پسر جوانی که با لبخند از او میخواست سفارشش را بدهد نگاه کرد ...
- میدونی امروز چه روزیه؟
سوال مرد پسر را متعجب کرد و لبخندش محو شد ... سرش را تکان داد ...
- نه ...
مرد آهی کشید ...
- امروز عروسیه عشقمه ...
مکث کرد ... چهره پسر از ناراحتی جمع شد و مرد با صدایی تحلیل رفته و پر بغض با تمام دردش زمزمه کرد ...
- بندری بزن ...
و خودش را روی صندلی رها کرد ... پسر متاثر بود ولی کاری از دستش بر نمیامد زیرا کیان خود هم نمیدانست چه مشکلی دارد ... او که فقط اوا را در حد یک دوست داشتن دوست داشت ... پس چه شد؟..مگر برایش مهم بود؟.. ولی یه چیز را خوب میدانست ... بخاطر ندانستن احساسش به اوا راحت از او گذشت و حالا افسوسش را میخورد ...
romangram.com | @romangram_com