#آوای_عشق_پارت_190

هاج و واج به مامانم و غرغراش گوش میکردم ... مامانمه ها ... سیاوش که راحت قهقهه میزد و فیلمبردار بیچاره از خنده زیاد کبود شده بود و در حال ترکیدن ... کمی چرخیدم و با دهن نیمه باز و چشمای گرد شده به دوربین نگاه کردم ... اینم از مادر ما ...

با رسیدن به اتلیه ماشین های ردیف پارک شده ی گل زده رو دیدیم که در هرکدوم عروس و دومادی بود که مشغول بگو بخند با هم بود ... با شیطنت به سیاوش نگاه کردم ...

- میگم بهشون بگو بیخیال اتلیه و باغ بشیم و بریم خونه ... هان؟

سیاوش قهقهه ی سرخوشی زد ... لپم رو کشید و از ماشین پیاده شد ... سریع اومد طرفم و کمک کرد بیام پایین ... به سیاوش نگاه کردم و چشمک شیطونی بهش زدم ... خندید بازم ولی اروم تر از قبل ... یواش رفتم طرف ماشین اوش ... از شیشه نگاهشون کردم ... کلا غرق بودن و از اونجایی که منم دلسووووز خواستم نجاتشون بدم پس محکم و تند تند کوبیدم به شیشه کنار اوش ... بیچاره روژی پرید و شروع کرد به جیغ زدن ... اوش مثل سکته ایی ها برگشت طرفم که نزدیک بود از زور خنده ولو بشم رو زمین ... یهو اوش در ماشین رو باز کرد و دوید طرفم ... منکه دیدم اوضاع پسه شروع کردم به دویدن ... پیش به سوی سیاوشی که داشت میخندید و اینبار بلند ... چقدر این صحنه واسم اشنا بود ... ذهنم فلش بک زد به عقب ... به سفرمون به شمال ... زمانی که کیان بود و من با سرعت میدویدم طرفش برای فرار از سیاوش و حالا خود سیاوش شده بود پناگاهم ... تکیه گاهم ... مرد زندگیم ... با نزدیک شدن بهش دستامو باز کردم تا بپرم بغلش ... اونم دستاشو از دو طرف باز کرد و من شیرجه زدم تو بغلش ... پیشونیمو چسبوندم به پیشونیش ... خنده های از ته دلمون ... لبخندای عمیقمون ... چشمای ستاره بارونمون ... همه و همه عشق رو فریاد میزدن ... سیاوش منو دور خودش میچرخوند و میخندید ... با ایستادنمون و صدای فلش دوربین تازه متوجه اطراف شدیم ... به دور و برم نگاه کردم ... چهار جفت عروس و دوماد باخنده و شیطنت نگاهمون میکردن و یه عکاس با لبخند پهن و فیلمبردار با خوشی ... از بغل سیاوش پایین پریدم ... شنلی که افتاده بود رو از روی زمین برداشتم و یکم دست کشیدم به لباسم تا صاف بشه ...

- اهم..چیزه ...

بعد یه دور نگاهمو تو نگاهشون چرخوندم ... نگاهایی که خوشی رو داد میزدن ... یهو پررو شدم و سینمو دادم جلو و یه قدم برداشتم ...

- چیه؟شوهرمه ... به شما ها چه مربوط فضولا ... برین خو ... مگه خودتون یه دونه ندارین ... برین حال کنین ... خوبه ماهم بیایم زل بزنیم بهتون و هی چیک چیک عکس بگیریم و فیلم ضبط کنیم؟..پررو ها

با تموم شدن حرفم شلیک خنده رفت هوا.. واقعا چقدر همه شاد بودیم ... چقدر خوشحال ... با راهنمایی عکاس از باغ گذشیم و وارد مکانی که عکس میگرفتن شدیم ... هممون پخش شدیم و وارد یه اتاق شدیم ... پشت سر ما عکاسی که تو باغ ازمون عکس گرفته بود اومد تو ... به پیشنهاد سیاوش که با ذوق میگفت اول عکسای دو نفره عکاس خندید و من با خجالت سرمو انداختم پایین و یه سقلومبه زدم به پهلوش ... سیاوش در حالی که یه دستش به پهلوش بود با گیجی برگشت طرفم ...

- اوا!!!!! حرف بدی زدم؟؟ ...

دلم میخواست با جیغ سرمو بکوبم به دیوار ... اخه چرا اینقدر خنگ شده این پسر؟؟ ... با حرص نگاش کردم که قهقهه زد زیر خنده ... با صدای خندون عکاس هردومون نگاش کردیم..

- خب تا حالا سه تا عکس قشنگ ازتون گرفتم اگه همینطور ادامه بدین ممنون میشم ...

منو سیاوش با دهن باز مثل خنگا نگاش کردی که یهو فلش دوربینش ما رو به خودمون اورد ... عکس گرفته بود ازمون و غش غش میخندید دختره الدنگ ...

- خب خارج از شوخی شماها فوق العاده این تا حالا ندیده بودم یه تازه عروس و دوماد شب عروسیشون اینجوری باشن راستش بیشتریا تو فکر سواستفاده هستن تا عکس و مدل شدن ...

با این حرفش سیاوش سرشو یکم کج کرد طرفم و با بدجنسی ابروهاشو انداخت بالا و نیششو باز کرد ... با این کارش دیگه جوش اوردم و یه جیغ زدم ... سریع خم شدم و کفشمو در اوردم و با یه جیغ دیگه حمله کردم طرفش ... سیاوش با خنده از کمر خم شد و دستاشو برای حفاظت از خودش گرفت جلوش ... با یه پرش پریدم روش ... سیاوش با دستاش کمر منو گرفته بود و منو همونجور بالا نگه داشت و من که اون بالا دست و پا میزدم و سعی میکردم کفشو یه جایی بکوبونم ... کم کم رفتم پایین تر و هنوز پاهام رو هوا بود ... بعد از چند ثانیه سیاوش منو کشید بالا و با لبخند بدجنسی ابروهاشو انداخت بالا ... با صدای بلند خندیدم ... واقعا دیوونه شده بود ولی من عاشق این مرد دیوونه ی عاشق بودم ... بالاخره سیاوش منو گذاشت پایین و کتشو صاف کرد ... چرخیدم سمت عکاش که دیدم داره با ذوق به عکسا نگاه میکنه ... بعد چند دقیقه سرشو بلند کرد ...

- به نظر من عکسای دو نفریتون تکمیله بریم واسه تکی؟؟ ...

با خنده سرمونو تکون دادیم و اماده شدیم ... شنلمو از رو زمین برداشتم و کفشمو پوشیدم ... عکاس داشت به سیاوش ژست میداد و عکس میگرفت ... بعد از چندتا عکس از سیاوش و من بالاخره از اتاق اومدیم بیرون.. بازم ما اخرین نفر بودیم ... با کلی شوخی و خنده رفتیم بیرون و سوار ماشینا مون شدیم ... تا خود باغ هر پنج تا ماشین با صداهای بلند اهنگ خوندیم و جیغ زدیم و گاهی هم دستی تکون میدادیم ...

با رسیدنمون به باغ جمعیت بود که به سمتمون حمله میکرد ... دست سیاوش رو محکم گرفتم و بهش نزدیک شدم ...

- میگم سیا ... مغول ها حمله کردن نکنه؟؟ ...

romangram.com | @romangram_com