#آوای_عشق_پارت_188
- مهم نیست عزیزم برو همونو بپوش اینجوری زشته دوس ندارم خانومم از چشم بقیه بد باشه..
سرمو تکون دادم و به سیاوش گفتم صندلای کرمم رو از زیر تخت بهم بده ... اونم سریع خم شد و داد دستم ... صندلام کرم رنگ بود و دوتا بند ظریف به صورت ضربدر روش میخورد و انتهای اون ضربدر به دور پام پیچیده میشد و قفل میخورد ... سیاوش نشست جلوم و صندل رو پام کرد و بعد باهم از اتاق خارج شدیم ... تا اخر مهمونی اتفاق خاصی نیوفتاد و حتی عمه هم دیگه کارمون نداشت و مامان حرص میخورد و میگفت معلومه میگه نیشش رو زده دیگه کاری نداره باهاتون..بعد از رفتن مهمونا سیاوش تصمیم گرفت همونجا بمونه و من بسی شاد گشتم ... با کمک سیاوش بالا رفتم و سیاوش بعداز یه بوس محکم از لپم با گفتن مراقب خودت باش و اگه کاری داشتی صدام کن سریع خودشو تو اتاق پرت کرد و من با لبخند وارد اتاقم شدم ...
بعد از اون اتفاق همه چیز سرعت گرفت حتی زمان ... یک ماه گذشت و امتحانات من تموم شد ... اوش و روژی واسه کارای عروسی اومدن تهران ... طاها از سولماز خواستگاری کرد و جالب اینجاست که سپهر هم از سیما خواستگاری کرد ... واقعا اینا کی به این نتیجه رسیدن که همو دوس دارن؟یعنی تو همون چندتا ملاقات؟ ... بابا بخدا من حواسم بودا اینا اصن جیم نمیشدن برم عشق بازی که ... بهرحال که اون دخترای احمقم فوری جواب مثبت دادن ... انگار ترشیدن نه نازی نه لوس بازی..والا.. الانم هرکدوم یه حلقه دستشونه ... اووووف جالبتر از خواستگاری و نامزد شدن اونا میدونین چیه؟؟اینکه همه باهم به این نتیجه رسیدن عروسی هممون تو یه شب باشه ... واقعا جالبه ... فقط اگه کیروش و روژان یه خواهر داشتن و اونم با ما عروسی میگرفت میشد شیش جفت خواهر و برادر که باهم سر و سامون گرفتن ... یعنی خدا شانس بده ... بیچاره خانواده ها همچین یهو خونشون خالی میشه ... خلاصه من از این یک ماه هیچی نگم بهتره ... همه باهم گله ایی و جفت جفت میرفتیم خرید عروسی ... اینا همه تو اولین پاساژی که میرفتن با دست پر میاومدن بیرون فقط من باید با یه پا به کمک سیاوش لنگ لنگون مثل جوجه دنبالشون باشیم و هیچی نخریم چرا؟؟..چون سیاوش خان تو خرید لباس عروس سخت پسند بودن ... هرجا می رفتیم ایراد میگرفت ... این بازه ... این کوتاه ... این استیناش کو؟ ... چرا کجه پایینش؟ ... اوا نگاه یه پولکش افتاده ... یعنی میخواستم کلمو بکوبم به دیوار ولی دست اخر یه لباس عروس خریدم ... سفید رنگ بود و تا روی کمر تنگ ولی از اونجا به بعدپف داشت..استین سه ربع بود ولی یقه اش تا بازوهام پایین میاومد که سیاوش خان اون تیکه رو عفو فرمودن ... لباس کاملا ساده بود و دور یقه و استیناش مروارید سفید کار شده بود و دیگه فقط دامن پف و چین دارش به اون جلوه میداد ... یه تور بلند تر از لباس هم داشت که دور تا دورش با مروارید کار شده بود ... خوب بود ... از لباسای پر زرق و برق خوشم نمیاومد ... برای کفش خواستم پاشنه بلند بخرم که سیاوش بعد از کلی حرص دادن من حرف خودشو به کرسی نشوند و یه صندل پاشنه تخت نباتی خرید که روش مروارید کار شده بود ... انقدر سر اینکه شب عروسی اون شب عروسی توی اسمونه و من زیر زمین غر زدم و سیاوش خندید که اخرش خودم کم اوردم و خفه شدم ... حلقمم هم طلا سفید و روش پر شده بود از برلیان ... حلقه سیاوش هم طلا سفید ساده بود ... خلاصه که توی این یک ماه من نصف شدم از زور حرص و پیاده روی ... ولی بالاخره روز موعود رسید ... با اینکه خیلی حرص خورده بودم ولی شاید بهترین خاطره های عمرم بود ... یه هفته پیش گچ پام رو باز کرده بودم ... تمام پام پوست پوست شده بود و سخت میشد تکونش داد ولی بالاخره خوب شد.. هم پوستش هم تکون دادنش ... امروز قراره همه عروسا پخش بشیم و توی اتلیه قرار گذاشتیم تا از اونجا باهم بریم باغ بزرگی که رزرو کردیم ... سیاوش همون روز بعد از باز کردن گچ پام بردتم یه نمایشگاه و خواست با هم یه ماشین انتخاب کنیم ... جالبیه کار اینجا بود من هرچی میگفتم نیششو باز میکرد میگفت گرونه ... یعنی میخواستم بزنم تو سرش ... اخرشم با غر غر من یه آزرای ابی نفتی براق خریدیم ... خونه رو سیاوش نمیذاشت ببینم ولی منکه میدونم این اصلا خونه نداره ... اوش یه خونه مجردی اطراف خودمون داشت که فقط برای درس خوندن میرفت اونجا و الان من نمیدونم دقیقا چیکارش کرده و قراره کجا زندگی کنن ... کلا مردا خیلی مرموز شده بودن و ما دخترای مظلوم نمیدونستیم باید شب رو کجا صبح کنیم ...
صبح با صدای مامان بیدار شدم ... ماشاالله از بس همه یهو عروس شدن هیچکس نبود با من بیاد ارایشگاه یعنی واسه هیچکس جز روژی که خواهرش اومده بود کسی نبود و مامانا باید میاومدن ... بعد از یه دوش اماده شدم و وسایل و لباسام رو برداشتم و با سیاوش رفتیم ارایشگاه ... از همون اول منو برد توی اتاقی که دم راه بود و نشوندم رو صندلی ... منکه هیچی نگفتم و گذاشتم خودش کارشو بکنه ... از همون اول افتاد رو صورتم..تمام صورتم رو بند انداخت که جیغ من دراومد و بعد رفت سراغ ابروهام و درستشون کرد البته خیلی نازکشون نکرد و همونجور دخترونه برداشت ... بعد یه ماسک گذاشت رو صورتم تا جوش و دوته نزنم ... بعد از ماسک هرچی کرم بود خالی کرد رو صورتم ... چشمام رو ارایش دودی کرد و یه مداد مشکی هم کشید تو چشمامو انتهاش رو ادامه داد..چندتا برچسب برخسته به شکل قطره های اب چسبوند کنار چشمم ... ریمل رو هم زد و ارایش چشمم تکمیل شد ... رژگونه هلویی زد جوری که گونه هام برجسته تر شد ... یه رژ سرخ هم به لبام زد ... بعد رفت سمت موهام..یکم زیر و روشون کرد و بعد شروع کرد ... اول چند دسته جدا کرد و فر کرد و طوری که موی فر و لخت قاطی شد و بعد همه رو بالا جمع کرد و چندتا شاخه از موهای فر شدم رو از پشت اویزون کرد ... جلوی موهام هم کج ریخت تو صورتم ... یه تاج کوچولو پر نگین هم زد تو موهام ... کارش تموم شده بود ... لباسم رو برداشتم به کمکش پوشیدم ... سرویسی که بعد از عقد با سیاوش خریده بودم رو هم انداختم و رفتم بیرون ... مامانمم کارش تموم شده بود ... موهاش رو فندقی رنگ کرده بود که به کت و دامن قهوه ایی که پوشیده بود میاومد ... ارایش تیره ایی هم کرده بود ... با دیدن من شروع کرد به قربون صدقه رفتن ... نمیگم عالی شدم شاهکار بود ولی خب خوب شده بودم ... ارایشم رو ساده انجام داده بود و به قول خودش میخواست قیافه دخترونم حفظ بشه ... با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم..سیاوش بود ...
- جانم؟
- جونت بی بلا ... کارت تموم شده عزیزم؟؟..
- اوهوم تمومه ...
- ببینم خانوم من که ناهارشو خورده؟ ...
یاد ظهر افتادم که غذا اورده بود برامون ... بیچاره شاگرده ارایشگره رو دیوونه کرده بود..شاید ده دقیقه دم در نگهش داشته بود و با انعام بهش گفته بود وایمیسته بالا سرم تا من تمام غذامو بخورم وگرنه بهش خبر میده ...
- اوهوم همشو ...
- افرین فنچ من ... من تو راهم ... تا نیم ساعت دیگه میام پیش ملکه اوا ...
- باشه فقط عزیزم لطفا مواظب خودت باش ...
- اخ من قربون تو برم ... چشم امر دیگه؟ ...
- امری نیست میتونی بری..
- ای بچه پررو ... وقتی دیدمت به خدمتت میرسم ... خدافظ..
با رسیدن سیاوش به ارایشگاه سریع از ارایشگر و بقیه خدافظی کردم و پریدم از در بیرون ... انقدر سریع که حتی به جمله مامان که میگفت اوا شنل هم اهمیت ندادم ... دلم پر میزد واسه سیاوشم ... واسه عشقم،مردم،دامادم ... واسه دیدنش توی کت و شلوار ... با نیش باز وارد راهرو ارایشگاه شدم ... سیاوش سرش پایین بود و داشت با نوک کفشش روی زمین میزد ... توی فکر بود و متوجه حضور من نشد ... بوی ورساچ تمام راهرو رو پر کرده بود ... یه نفس عمیق کشیدم و باز لبخندم عمیق تر شد ...
romangram.com | @romangram_com