#آوای_عشق_پارت_186

با خجالت سرمو زیر یه پر کتش پنهون کردم ...

- نه بذارم زمین ... دوس ندارم..

بازم خندید و بی توجه به حرف من از اتاق اومد بیرون ... توی وضعیتی که بودم ناخواگاه خجالت رو از یاد بردم ... عطر تلخ سیاوش داشت دیوونم میکرد ... چندتا نفس عمیق کشیدم ... یهو برعکس چند دقیقه پیش پرسیدم :

- وای سیاوش هلاک عطرتم ... بگو چی میزنی؟؟ ...

سیاوش اینبار با صدای بلدی خندید ...

- عشق من مثلا تو باید خجالت بکشی،مگه نه؟؟ ...

باز دوباره یاد این افتادم که ممکنه چندتا چشم به ما خیره باشه ... یه وای گفتم و دوباره زیر کت سیاوش قایم شدم ... تا رسیدن به ماشین دیگه حرفی نزدیم..وقتی منو نشوند رو صندلی جلو خودشم سریع سوار شد و ماشین رو روشن کرد ... کت و شلوار مشکیش گچی شده بود و مشخص بود کچ من داغون کرده لباسش رو ... به روی مبارک نیوردم و به بیرون خیره شدم.. یهو با یاد اوردی چیزی سریع چرخیدم سمتش ...

- راستی..مامان اینا زنگ نزدن؟؟

سیاوش که معلوم بود ترسیده مثل سکته ایی ها چند ثانیه ایی نگام کرد و بعد نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و به جلو خیره شد ...

- اووووف..تو که ترسوندی منو دختر ... چرا زنگ زدن منتها شما تو خواب ناز به سر میبردین ... زنگ زدن حال تورو پرسیدن ولی چون هنوز مهمونا بودن نشد که بیان وگرنه الان باید لشکرکشی میکردیم ...

ریز ریز خندیدم و چیزی نگفتم..سیاوش کنار یه داروخانه نگه داشت و رفت تا نسخه دکتر رو بگیره ... بعد ده دقیقه که دیگه حسابی داشت حوصلم سر میرفت سیاوش اومد و کیسه دارو ها رو روی پام گذاشت ...

- خانوم من حوصلش سر رفت؟؟ ...

منکه داشتم مسکنای توی کیسه رو جابه جا میکردم غر غر کردم ...

- تو چرا امروز اینقدر صاحب من شدی؟ هی میگی شیطونک مـن،عشق مـن،خانوم مـن ... خب چرا یهو نمیگی عشقم ... شیطونکم و خانومم؟؟..

سیاوش که ماشین رو روشن میکرد و راه میافتاد خندید و لپم رو کشید ...

- اخه تو که نمیدونی ... همه مزه و شیرینیش توی همونه 'مـن' خلاصه شده ... لامصب انگار قند و عسل اب میکنه تو دلم ...

دست از غر غر برداشتم و با نیش در رفته نگاش کردم ... دیگه تا خونه چیزی نگفت و منم ترجیح دادم که حرفی نزنم ... جلوی در خونه باز با کمک سیاوش پیاده شدم حالا خیره سرم میتونستم زانومو خم و راست کنما ولی خب ناز دارم دیگه چه میشه کرد ... با ورودمون به سالن مامان و خاله سریع اومدن سمتمون و حالمو پرسیدن..از کنار هرکسی هم که رد میشدیم ... با کمک سیاوش به اتاقم رسیدم و و مانتوم رو دراوردم ... به پام نگاه کردم ... بخاطر گچ مجبور شدن جوراب شلواری نازنینم رو قیچی کنم ... با غصه شالمم دراوردم ... مهمونا که فعلا داشتن غذا میخوردن ... نمیخواستم برم بیرون ولی با اوحدن مامان توی اتاق خیالاتم دود شد رفت هوا ...

- بترکه چشمت زن که تو دو دقیقه دخترمو چشم زدی ...

romangram.com | @romangram_com