#آوای_عشق_پارت_178
گونشو بوسیدم و جواب دادم ...
- ممنون خاله جون شما لطف دارین..
- ببینم نمیخواین بیاین پایین؟..مهمونا اومدن ها ...
با دست به سیاوش اشاره کردم ...
- فعلا نمیشه..
خاله چرخید و با تعجب به سیاوش که اخمالو سرش پایین بود نگاه کرد..
- وا ... چرا سیاوش؟ ...
سیاوش سرشو بلند کرد و اول یه نگاه به مامانش کردم و بعد با همون اخم زل زد به بازوهای منو و با دست بهشون اشاره کرد..
- نگاه کن مادر من ... این شکلی بیایم اخه؟..
خاله با تعجب باز سرشو چرخوند طرف من و بهم نگاه کرد..
- چشه دخترم مگه؟.. ماشاالله هزار ماشاالله یه تیکه جواهره ...
سیاوش کلافه نفسشو فوت کرد بیرون و چشماشو تو کاسه چرخوند ...
- اخه مادر من مگه بازوهاشو نمیبینی؟؟..نگاه همش بیرونه..یا یه چیز دیگه بپوشه یا من نمیذارم اینجوری بیاد ...
با مظلومیت به خاله نگاه کردم که بغلم کرد و با صدای ارومی که سیاوش نفهمه کنار گوشم زمزمه کرد ...
- عزیزم ببخش ولی شوهرته من دخالت نمیکنم ... سیاوشو خوب میشناسم بالاخره پسرمه ... رو ناموسش غیرت و تعصب زیاد داره ... توهم برو یه کت یا شالی بپوش این مهمونی به کام هردوتون تلخ نشه ...
به نشونه باشه سرمو تکون دادم ... خاله رفت و منم رفتم تو اتاقم ... با یکم گشتن شال کرمم رو پیدا کردم ... رفتم جلو ایینه و انداختم رو شونم ... تمام مدت سیاوش دست به سینه تکیه داده بود به چارچوب در و پاهاشو به حالت ضربدری گذاشته بود و بهم نگاه میکرد ... با تموم شدن کارم و برگشتم و بهش یه لبخند زدم ...
- حله؟؟..
اونم لبخندی بهم زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com