#آوای_عشق_پارت_177
بازم یکم خندید ... خنده هاش که تموم شد دستشو کرد تو جیبش و در همونحال یه نگا از سرتا پام انداخت ... رفت بالا اومد پایین و دوباره برعکس..اخماشم تو هر رفت و برگشتی بیشتر میشد ... دستشو از جیبش دراورد ... تو دستش یه کروات مشکی بود..
- اوا چرا لباست استین نداره؟ ...
پق زدم زیر خنده ... حالا نخند کی بخند ...
- چته تو؟قرص خنده خوردی؟میگم استیناش کو؟..
- خوردمش..
دوباره زدم زیر خنده که با نگاه عصبی سیاوش سعی کردم جمع کنم خودمو ...
- خب ... چیزه ... مگه نمیبینی استین نداره از این پیراهن حلقه ایی نامرئياست ... تازه ببین یه بندم خورده دور گردنم ...
سیاوش دقیق نگاه کرد ...
- این چه وضعشه؟من نامرئی و پیدا سرم نمیشه.. الان من فقط میخوام بدونم این چرا استین نداره؟ ...
شونمو بالا انداختم و یه نگاه به دستام کردم..
- خب نداره ... نمیشه بدم بدوزن که ...
با دادی که سیاوش زد یه متر پریدم بالا و با ترس بهش نگاه کردم ...
- یعنـی چی که نداره؟ ... اصلا کی به تو اجازه داده همچین لباسی رو بپوشی؟؟برو درش بیار ...
ازش ترسیده بودم در حد چی ... با تته پته گفتم :
- ن..ندارم خب..
همچین نگام کرد که خودمو خیس کردم..همون موقع فرشته نجات من یعنی مادر شوهر گرام اومد بالا..الهی قربونش برم که میدونه کی باید بیاد ... خاله لادن تا ما رو اینجوری دید با لبخند اومد جلو بغلم کرد..
- سلام عزیزم ... چطوری؟؟ ... قربونت برم ماه شدی..ماشاالله باید اسپند دود کنم ...
romangram.com | @romangram_com