#آوای_عشق_پارت_174

با این جمله سیاوش که با داد بود دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و ترکیدم از خنده ... شیپور از دستم افتاد رو تخت ... یعنی قیافه سیاوش اون لحظه دیدنی بود فقط ... تا چند ثانیه هنگ بود و به من که از خنده رو زمین نشسته بودم و شیپور روی تخت نگاه میکرد ... اخی بچم مثل اینکه خیلی ترسیده ... چند دقیقه گذشت و خنده منم بند اومد ... یهو سیاوش با یه صدای بهت زده ایی گفت :

- تو بودی؟؟ ...

همین دو کلمه کافی بود تا من دوباره منفجر بشم ... وسط خنده که نگام به قیافه عصبانی سیاوش افتاد یهو خود به خود خندم قطع شد ... اوه اوه مثل اینکه وضعیت قرمزه ... خندمو جمع کردم و خیلی اروم بلند شدم ... سیاوش فقط با نگاه عصبانیش بهم نگاه میکرد و چشماش دنبالم میاومد ... فکر کنم اگه گیرش بیافتم پدرم دراومدس ... قدم زنون رفتم طرف در دیدم سیاوشم داره نیم خیز میشه ... خب دو راه بیشتر ندارم ... راه اول اینکه همینجور قدم زنون برم و اخرش گیر سیاوش بیافتم و راه دوم اینکه با سرعت میگ میگ توی کارتونه فرار کنم ... ولی حالا که فکر میکنم میبینم که راه اول اصلا به درد نمیخوره و مال سطل اشغاله ولـی..راه دوم عجیب بنظرم عاقلانس پس اوا جون د برو که رفتی ... یهو همچین دویدم سمت در که نزدیک بود با کله برم تو در ... سیاوش که این حرکتمو دید اول هنگ کرد ولی بعد سریع اومد دنبالم ... در اتاقو باز کردم و دویدم سمت حموم ... با سرعت در حموم رو باز کردم و چپیدم توش ... سریع دستمو گذاشتم رو قفل و درو قفل کردم ... اخیـش وضعیت سفید شد ... صدای ضربه های سیاوش و صداش با هم بلند شد و من از ترس یه قدم رفتم عقب ...

- باز کن ببینم..دختره دیوونه نگفتی من سکته کنم یهو بی شوهر بشی؟ ... خب مثل ادم صدام میکردی نمیشد؟حتما باید یه بلایی سر من بیاری تو؟ ...

خندم گرفته بود ... با همون صدایی که توش خنده موج میزد با کمال پررویی گفتم :

- خب به من چه ... تا تو باشی زرنگ بازی درنیاری و از زیر کار در بری ... تازه بعدشم بیای تو اتاق من بگیری بخوابی ...

سیاوش که جری تر شده بود یه مشت به در زد و گفت :

- تا اخر عمر که اونتو نمیمونی..بالاخره میای بیرون ... منم اون موقع به حسابت میرسم اوا خانوم ...

دیگه صدایی نیومد ... ریز ریز با خودم خندیدم.. اخه چیکار میخوای بکنی تو ... با خیال راحت و دلی امن حموم کردم ... کارم که تموم شد دیدم ای داد ... حوله ندارم که ... اروم لای درو باز کردم و به بیرون سرک کشیدم ... خب فعلا که همه جا امنه ... صدامو انداختم ته سرمو داد زدم ...

- مـامــان ... مـامـان ...

چند دقیقه بعد سیاوش دست به جیب و سوت زنون از پله ها اومد بالا ... اومدم درو ببندم که صداش اومد ...

- کاری داشتی؟؟ ...

یکم نگاش کردم..خب مثل اینکه همه چیز ارومه..

- سیا حولمو میدی؟؟ ...

سیاوش رفت تو اتاقم ... اخ جون مثل اینکه یادش رفته ... با ذوق داشتم به در اتاقم نگاه میکردم که اومد بیرون ... خدایا چرا چشاش اینجوریه؟.. انگار شیطانیه اصن ... دستاش پشتش بود و نمیدونستم حولمو اورده یا نه ...

- حولم کو؟؟ ...

با یه لبخند عریضی دستشو اورد جلو ...

- منظورت اینه؟؟..

romangram.com | @romangram_com