#آوای_عشق_پارت_173


- خب بریم دیگه ...

سیاوش از بهت خارج شد ولی هنوزم بهم خیره بود ...

- میگم اوا خجالت نکشا اگه چیزی میخوای سوپری همین بغله بگو برم بخرم..

یه لبخند بزرگ زدم و فقط یه نچ گفتم..با خنده پیاده شدیم و وارد طلا فروشی شدیم ... فروشندش یه آقایی بود که فکر کنم 39- 40 رو داشت ... با خوشرویی سلام علیک کرد ... سیاوش گفت جدید ترین کاراتون رو بیارید اونم سریع رفت برگشت ... با سیاوش هردو زل زده بودیم به حلقه ... خیلی قشنگ بودن ... یکی از یکی شیک تر و قشنگ تر ...

- سیاوش این چطوره؟

سیاوش یه حلقه انتخابیم نگاه کرد ... یه حلقه ساده طلا سفید که دو تا سرش بهم نمیرسید و بینش یه الماس کوچی بود و اون زوی اون قسمتی که الماس رو نگه داشته بود نگین های ریزی میخورد که توی حلقه کار شده بود ... ست حلقه هم ساده بود که فقط سه تا نگین ریز توش کارشده بود ...

- خوبه قشنگه ... همینو میپسندی؟؟..

- اوهوم ...

سیاوش سریع همونو خرید و همونجا دستم کرد ... توی دستمم خیلی خوب بود و جلوه میکرد ... اونجا سیاوش ازم خواست یه سرویس هم انتخاب کنم که منم سریع دست گذاشتم رو همون سرویس برلیانی که از اولی که اومده بودیم چشممو گرفته بود ... خلاصه بعد از اینکه خوب جیب همسر گرام رو خالی کردم رضایت دادم و اومدم بیرون ... سریع به سمت پاساژی که اسمشو گفتم و ادرس دادم رفتیم ...

- هی سیا تو چجوری طلا فروشی رو راحت پیدا کردی؟..

شیطون خندید و چشمکی زد ...

- خب دیگه ما اینیم..ولی جدی ادرسشو مامانم از مامانت گرفته بود ...

یه اهانی گفتم و باهم پیاده شدیم ... تو کل پاساژ هرچی گشتم اون کفشی که بشه با اون لباس پوشید و پاشنه نداشته باشه رو پیدا نکردم ... اخرم سیاوش بیچاره که خسته شده بود مامان به دادش رسید و گفت سریع برم خونه سیاوشم بیاد منم ناچاری با لب و لوچه اویزون برگشتم خونه ...





بالاخره زمان مهمونی رسید ... تا یک ساعت دیگه شروع به اومدن میکردن..مامان تقریبا همه کاراشو کرده بود و قشنننننگ از منو سیاوش بدبخت کار کشیده بود..البته اون یک ساعت پیش جیم زده بود بالا و تو دست و پا نبود که مامان بهش دستور بده ... اما منه بخت برگشته تا دو قدم از مامان دور میشدم چنان جیغی میزد که از ترس میرفتم با سقف یه سلام علیک میکردم دوباره میاومدم پایین ... خلاصه با خستگی فراوون مامان خانوم دستور دادن برم بالا واسه اماده شدن..شل شل از پله رفتم بالا و وارد اتاقم شدم که دیدم بــله سیاوش خان زبل خیلی شیک امده بالا و تو اتاق من با خیال راحت خوابیده و داره خواب هفت پادشاه رو میبینه ... حسابی از دستش حرصم گرفت ... پسره بیشعور میمرد به منم میگفت بیام بالا ... دیوونه منو گذاشته پایین و خودش امده استراحت ... با حرص رفتم بالا سرش ... یه نگاهی به دور و برم انداختم ... هیچی نبود که باهاش بیدارش کنم ... داشتم فکر میکردم و میگشتم تو اتاق که یهو یادم اومد ... با نیش باز از اتاق اومدم بیرون و سریع رفتم تو اتاق اوش ... حالا من اینو از کجا پیدا کنم؟ ... شروع کردم به گشتن ... از زیر تخت گرفته تا بالای کمدا ... داشتم بالای کمدا رو میگشتم که پیداش کردم ... با ذوق برش داشتم و از صندلی پریدم پایین ... خب اقا سیاوش که جیم میشی اره؟؟ ... الان حالتو جا میارم ... با خوشحالی رفتم تو اتاق خودم ... هوز خواب بود ... رفتم بالا سرش و شیپور ابی رنگ رو گرفتم نزدیک گوشش ... این شیپور رو اوش وقتی دبیرستانی بود گرفته بود ... بخاطر رفتن به ورزشگاه ازادی و دیدن بازی تیم محبوبش یعنی استقلال ... با تمام توانم نفسمو جمع کردم و فوت کردم تو شیپور ... یعنی خدا نصیب نکنه..منی که ازش فاصله داشتم گوشام کر شد دیگه خدا به داد سیاوش برسه ... تا صدای شیپور تو اتاق پیچید سیاوش همچین سیخ نشست تو جاش و داد زد که منم وحشت کردم ...

- زلزلــه ...


romangram.com | @romangram_com